#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_73
همه به سمت کیف هایشان رفتند تا کادوی آرین را بیاورند .من اما همانجا ماندم.کادوام داخل کشوی میز تلویزیون بود و من هم کنار تلویزیون ایستاده بودم.همه کادوهایشان را دادند و کیک گرفتند.وقتی کادو دادن ها تمام شد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:منم می خوام کادوم رو بدم!
همه به سمت من برگشتند.در حالی که جعبه ی کادو پیچ شده را در دستم گرفته بودم با اعتماد به نفس جلو رفتم .آرین سرش را بلند کرد اما به چشمانم نگاه نکرد.جلویش که ایستادم گفتم:خیلی ناقابله!مبارکتون باشه!
و جعبه را به سمتش گرفتم.آرین با دستی لرزان کادو را گرفت و به آرامی گفت:مم..ممنون.
جعبه را باز کرد.یک کراوات سورمه ای رنگ با خط های آبی داخلش بود.اتفاقا او هم یک پیرهن آبی تنش بود.آرین گفت:خیلی قشنگه!میشه برام ببندیدش؟
چه عجب!آقا آرین یه حرکتی کردن!خواستم دهانم را باز کنم چیزی بگویم که صدای گوش خراش ماریا به گوشم خورد:مگه من مردم عزیزم؟بذار خودم برات می بندم.
کراوات را از داخل جعبه اش در آورد و مشغول بستن آن دور گردن آرین شد.با این حرکت خون ماریا برایم حلال شد!!!بستن کراوات که تمام شد ماریا کمی عقب رفت و گفت:به لباست میاد.رو همین استفاده ش کن.
آرین حرفی نزد.می دانست یک کلمه ی دیگر با ماریا صحبت کند از کوره در میروم!تکه ای کیک برید ،در ظرف گذاشت و به دستم داد.
نیم ساعتی گذشت.همه مشغول رقص بودند.همه غیر از آرین و شاهد و ستیلا و البته ...من!ماریا اصلا کوتاه نمی آمد و یک سره وسط بود اما آرین حاضر نشد حتی ثانیه ای برقصد.روی مبل نشسته بود و به بقیه نگاه میکرد.شاهد و ستیلا هم که به خاطر وضع پیش آمده و چهره ی اندوهگین من و حال آرین دمغ شده بودند نرفتند.من هم که روی یک مبل دور از بقیه نشسته بودم و به آرین نگاه میکردم.کمی بعد نگاهی به ساعت انداختم.ساعت نزدیک 12بود.پس کی می خواستند بروند؟نگاهم به ماریا افتاد که کنار آرین روی مبل نشست.
فکری به ذهنم رسید.باز شربت درست کردم و چرخاندم.3لیوان روی سینی مانده بود که به سمت ماریا و آرین رفتم.ماریا خیلی گرم در حال صحبت با آرین بود اما آرین تمام حواسش به من بود.الکی پایم را به پایه ی میز گیر دادم و سینی را کج کردم.آخیییییییش! هر سه لیوان روی سر و صورت ماریا خالی شد!ماریا با دهانی باز و در حالی که شربت از موهایش می چکید خشک شد!آرین هم باور نکرده بود چنین کاری کرده باشم.او هم مات و مبهوت به ماریا نگاه میکرد.یکی از لیوانها با برخورد به کف سرامیکی شکست اما 2لیوان دیگر روی مبل ماندند.آرین سریع بلند شد تا خیس نشود.ماریا هنوز در شوک بود که صدای انفجار خنده بلند شد.همه به وضعی که ماریا پیدا کرده بود می خندیدند.تمام تیپ و قیافه و پرستیژش در یک آن شربتی شد!یکی دو ثانیه بعد به خودم آمدم.لیوانها را از کنارش برداشتم و گفتم:ای وای ببخشید ماریا جون!
بلند شد و با عصبانیت گفت:دختره ی دست و پا چلفتی چرا حواست نیست؟ببین چه گندی زدی!
در حالی که دلم خنک شده بود گفتم:من که عذر خواهی کردم!
اصلا ناراحتی و پشیمانی در لحن و قیافه ام نبود!ماریا گفت:تو اخراجی...برو بیرون و دیگه هم اینجا نیا!
آرین سریع گارد گرفت و گفت:ماریا اینجا خونه ی منه.شهرزاد هم واسه من کار میکنه.تو نمی تونی اخراجش کنی!
ماری با کلی حرص و جوش خوردن گفت:من باید برم.برام یه آزانس بگیر.
و سریع به سرویس بهداشتی رفت.بقیه ی حاضران هنوز ریز ریز می خندیدند.اما لبخند آرین برایم از همه چیز شیرین تر بود.
***
romangram.com | @romangram_com