#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_72

در الی که به سختی تون صدایم را کنترل میکردم گفتم:یعنی من باید منتظر مرگ مادرش باشم تا بتونم از این زندگی پنهانی خارج بشم؟مامانش من رو دوست داره پس چرا باید جا بخوره؟
_آره دوست داره!ولی نه در حد عروسش و زن تنها پسرش.
دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم.به پایین غلتید.گفتم:من دیگه تحمل ندارم.اون شوهر منه .حق نداره با کس دیگه ای باشه.حق نداره دست کس دیگه ای رو بگیره.حق نداره...حق نداره...
و چه سخت بود جلوگیری از هق هق گریه کردن...
برگشتم و به آرین نگاه کردن.ماریا یک تکه لازانیا به چنگال زده بود و سمت دهان آرین گرفته بود.قیافه آرین هم آنقدر جالب بود که بی اختیار لبخند محوی بر لبم نشست...
قصه بیست و سوم:
ساعتی بعد وقت آوردن کیک و هدایا شد.همراه با آریانا 35شمع ریز را روی کیک گذاشتم و روشن کردم.آریانا کیک را برد و روی جلو میزی رفت و کیک را جلوی آرین روی میز گذاشت.ماریا که چاقوی روبان دار را در دست داشت کمی رقص چاقو انجام داد آن هم با کلی مسخره بازی و خنده و شوخی! هر چه آرین پول داد ماریا چاقو را نداد که نداد.آخر سر هم گفت:خونه ت هم به اسمم بزنی بهت نمی دمش!
آرین لبخندی زورکی زد و گفت:پس چی می خوای؟
ماریا در اوج وقاحت و گستاخی و ... انگشت اشاره اش را روی لپش گذاشت و گفت:یه ب*و*س کوچولو!
چشمان آرین گرد شد و گفت:ماریا!!!
_ماریا بی ماریا!
_چاقو واسه خودت من تو رو نمی ب*و*سم!
_اِ !لوس نشو آرین!
اما آرین حتی از جایش بلند هم نشد.تهمینه خانوم که روی مبل تکی نشسته بود گفت:آرین جان نامزدته!
به به!چه مامان لارژی داره آرین!!آرین بلند شد و روبروی ماریا ایستاد.قلبم توی دهنم آمده بود.محال بود آرین او را بب*و*سد.حتی شده گونه اش را! ماریا با گستاخی تمام روبروی آرین ایستاده بود و صاف به چشمان زیبای شوهر من خیره شده بود.من هم از آنطرف پذیرایی دور از همه شاهد ماجرا بودم. اگر آرین ماریا را می ب*و*سید صبرم تمام می شد و می رفتم.من تحمل این وضعیت را نداشتم!آرین خیلی کد حرکت می کرد.انگار می خواست فکر کند.در نهایت لبخند شیطنت آمیزی زد و دستهایش را به کمر ماریا گرفت.ماریا آماده بود که آرین را بب*و*سد اما آرین قصد ب*و*سیدن او را نداشت!انگشتانش روی پهلوی های ماریا تکان خوردند و شروع کردند به قلقلک دادن ماریا!ماریا هم که گویا خیلی قلقلکی بودعنان از کف داد و چاقو را واگذار کرد. آرین در میان خنده ی سایرین و چهره ی در هم ماریا که واضح بود حالش گرفته شده پشت میز نشست و در بین کف و سوت و آهنگ تولدت مبارک بقیه کیک را برید.بعد از اولین برش شراره خواهر شاهد گفت:آرین نبر دیگه!اول کادوها بعد کیک!
آرین گفت:آره.شراره راست میگه!سریع کادوهاتونو بیارید تا کیک بدم وگرنه خبری از کیک نیست!

romangram.com | @romangram_com