#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_74
ماریا رفت و با فصله ی کمی از او بقیه هم آماده شدند که بروند.من هم آماده شدم.البته در حین آماده شدن مهمانان خانه را مرتب کردم فقط چند سری ظرف ماند که داخل ماشین ظرفشویی گذاشتم.آرین وقتی دید حاضر شده ام که بروم گفت:شهرزاد خانوم صبر کنید خودم می رسونمتون.
دکمه های پالتو ام را بستم و گفتم:لازم نیست...آقا شاهد لطف می کنن من و ستیلا رو می رسونن.
آرین که کارد می زدی خونش در نمی آمد گفت:گفتم خودم می رسونمتون.
من هم با همان لحن گفتم:گفتم نیاز نیست زحمت بکشید!
کیفم را برداشتم و به سمت در رفتم.شاهد و ستیلا بیرون خانه منتظر بودند.آرین نتوانست جلویم را بگیرد چون تهمینه خانوم و آریانا هنوز آنجا بودند و آرین باید آنها را می رساند.بدون هیچ حرف دیگری از خانه خارج شدم و در را بستم....
همراه با شاهد و ستیلا به سمت محله ی قدیمی رفتم.وقتی رسیدیم ساعت 1 نصفه شب بود.پیاده شدیم و شاهد رفت.من و ستیلا هم به آرامی و بدون سروصدا وارد خانه شدیم.می ترسیدم در خانه ی خودم تنها باشم به همین خاطر به خانه ی ستیلا رفتم.با فکر اینکه همه خوابند وارد خانه شدیم اما هر سه نفر بیدار بودند و داشتند تلویزیون نگاه میکردند.مهری خانوم از جا بلند شد و گفت:چقدر دیر اومدید.خوبی شهرزاد جان؟
_مرسی خاله مهری.مهمونا دیر رفتن.ببخشید مزاحم شدم.ترسیدم تنها تو خونه بمونم.آرین رفت اون یکی خونه.
_خوش اومدی عزیزم.چشمات چرا قرمزه؟گریه کردی؟
ستیلا که کنارم ایستاده بود گفت:نه مامان .خسته ایم.خوابمون میاد.
آتیلا بلند شد و گفت:الان یه دست رختخواب میارم تو اتاق...شهرزاد خانوم شما بفرمایید.
_ممنون آقا آتیلا.
_خواهش میکنم
من و ستیلا به سمت اتاق ستیلا رفتیم و پالتوهایمان را در آوردیم.آتیلا هم یک دست رختخواب برای آورد و پهن کرد.پس از خروج او از اتاق مانتو ام را در آوردم و روی تشک نشستم.ستیلا لباسش را عوض کرد و گفت:بخواب دیگه!
_خوابم نمی بره.اگه نیاد دنبالم خیلی بی معرفته.
_پس می خوای بیدار بمونی تا بیاد؟
_به نظرت نمیاد؟
romangram.com | @romangram_com