#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_51
روز بعد فرزاد دستگیر شد...من هم اینبار بدون دستبند از بازداشتگاه خارج شدم.آرین دم در اتاق سروان مقدم ایستاده بود...با دیدن من که به سمتش میرفتم لبخند دلگرم کننده ای زد.روبرویش که ایستادم پرسید:خوبی؟
_خوبم...ولی فرزاد...
_میفهمم چی میگی...
_هر چی هم باشه برادرمه...
در را باز کرد و اجازه داد اول من وارد اتاق شوم.دو نفر داخل اتاق بودند.سروان مقدم که پشت میزش نشسته بود و فرزاد که با دستبند بر دست و سری افکنده روی صندلی چرمی و کم ارتفاع نشست بود.با ورود ما هر دو نگاهمان کردند.اخم کردم و جلو رفتم.جلوی فرزاد که نشسته بود ایستادم...سنگینی نگاهم مجبورش کرد بلند شود و روبرویم بایستد...سرش را که بالا گرفت برای اولین بار فرزادی را دیدم که طلبکار نبود،بد اخلاق و شرور نبود.برادرم را دیدم...همانی که پاک بود...همانی که همبازی و حامی تمام کودکی هایم بود...چه شد که چنین شد؟این نگاه غمگین حکایت از چه داشت؟شرمنده بود؟ نگران خودش بود؟نگران من بود یا اتفاق بدتری افتاده بود؟ در چند روز گذشته برای خودم تصور کرده بودم که اگر ببینمش سریع به او سیلی بزنم و بگویم:بنازم به غیرتت !
اما نمیتوانستم...او هرکه بود...هر چه کرده بود...باز برادرم بود... برادری که خاطرات خوبی هم از او داشتم...همانی که وقتی دستم در بازی با او شکست حالش از من بدتر شد و پدر و مادرمان بیشتر نگران او بودند... اشکم در آمد...به هق هق افتادم...آرین بازویم را گرفت و کمک کرد بنشینم...فرزاد با صدای زخمی و عصبی گفت:به خواهر من دست نزن...
البته آرین هم کم نیاورد و گفت:چیه؟غیرتی شدی؟مگه تو حالیته غیرت یعنی چی؟وقتی فرار کردی تا شهرزاد به جات گیر بیفته و جور گ*ن*ا*ه تو رو بکشه خواهرت نبود؟ها؟نترس خوش غیرت ...خواهرت زن منه!وقتی دید تکیه گاهی نداره به من پناه آورد...از دست تو و زندگی که براشون ساخته بودی... دیگه نمیذارم دستت به شهرزاد برسه...مادرش رو که دق مرگ کردی دیگه نمیذارم به خودش آسیبی برسونی...
قصه شانزدهم:
سرم را به سرعت به سمت آرین چرخاندم و گفتم:چی؟
آرین سرش را پایین انداخت و گفت:هی میخواستم بگم...اما نتونستم...مامانت فردای روز دستگیر شدنت وقتی شنید چه اتفاقی واسه تو و فرزاد افتاده... قلبش ایستاد...رفت و راحت شد...
دستم را روی دهانم گذاشتم و با چشمانی که گشاد شده بود به لبهای آرین که تکان میخورد نگاه کردم...نمیشنیدم چه میگوید... یعنی مادرم مرده بود؟ دروغ میگفت...آره حتما دروغ میگفت...دروغه....دروغه...دروغه ... مادرم نمرده...هنوزم هم روی ویلچرش نشسته و ساکت و بی حرکت از پنجره اتاقش به حیاط کوچک خانه کوچکمان نگاه میکند...
دست آرین روی دست چپم که روی پایم بود نشست و مرا به خود آورد با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:آرین تو که به من دروغ نمیگفتی!
آرین جواب نداد و با ناخشنودی به فرزاد چشم دوخت...
***
از ساختمان کلانتری که بیرون آمدیم آرین گفت:میخوای بذاریم واسه یه وقت دیگه؟
در ماشین را بستم و در حالی که سرم را به صندلی تکیه داده بودم گفتم:نه...باید برم پیشش.کجا دفن شده؟
romangram.com | @romangram_com