#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_52

_امامزاده صالح.
بعد هم ماشین را روشن کرد و به سمت امامزاده راند.
در راه حرف نمیزدیم.سکوت را ترجیح میدادم...گریه میکردم اما نه برای مرگ مادرم چرا که میدانستم خودش هم مرگ را ترجیح میداد به آن زندگی در سکوت...آرین راست میگفت...رفت و راحت شد.
گریه میکردم برای اینکه افسوس میخوردم. مادرِ بیچاره ی من هیچوقت سهمی از زندگی نبرد.19ساله بود که با پدرم ازدواج کرد...همدیگر را دوست داشتند اما چون پولی نداشتند زندگی سختی را میگذراندند.بعد از سالها وقتی توانستند روی پای خودشان بایستند و خانه ای بخرند و زندگی نرمالی داشته باشند فرزاد با گندکاری هایش قلب بیمار پدرم را بازیچه گرفت و قلبِ پدر مهربانم تاب نیاورد و خاک او را به درون خود کشید.مادرم ماند و من که دختری در ابتدای نوجوانی بودم و پسری که مدام از دست کارهایش حرص میخورد.آخر سرهم همین حرص خوردن ها باعث آن سکته ی مغزی شد که خانه نشینش کرد و مجبورش کرد سکوت اختیار کند... و حالا در 45 سالگی مادرِ مهربانم مریم بانو به آغوش خاک رفت...با شنیدن خبر زندانی شدن من و فرار فرزاد...فرزاد...فرزاد...فرزاد. .. مسبب هرچه که به سرمان آمده بود او بود...خدایا من که حلالش نمیکنم تو هم نکن!
نمیدانم چقدر گذشت که آرین گفت:شهرزاد جان...پیاده شو...
و من به سختی از ماشین پیاده شدم...به قبرستان رسیده بودیم.آرین بازوی مرا که بی حال بودم و هر آن ممکن بود نقش بر زمین شوم گرفت و راهنمایی ام کرد...جلو میرفتیم و با هرقدم به دردی که روی قلبم بود افزوده میشد...داشتم میرفتم تا بر سر مزار مادرم گریه کنم...صدای لالایی هایی که در کودکی برایم میخواند در گوشم طنین انداز شد...
در آخر وقتی متوقف شدیم من ماندم و تپه ی خاکی کوچکی که با چندین شاخه ی گل مستور شده بود... تلخ بود اما باید باور میکردم مادرم زیر آن خاکها و گل ها آرمیده...کنار آن تپه ی خاکی زانو زدم و بالاخره بغضم شکست...دیگر واقعا یتیم شده بودم...
***
بعد از آنکه بر سر مزار مادرم به حدی گریه کردم که چیزی نمانده بود از حال بروم آرین به زور مرا بلند کرد و به التماس هایم که میخواستم کنار مادرم بمانم هم توجهی نکرد...
وقتی مرا با زور درون ماشین نشاند قبل از بستن در گفت:شهرزاد داری میمیری اینقدر لجبازی نکن!
و من در میان هق هق هایم گفتم:میخوام بمیرم...میخوام برم پیش مامانم...
آرین حرفی نزد در را بست و ماشین را دور زد تا پشت رول بنشیند...وقتی راه افتاد گفتم:کجا میری؟
آرین در حالی که داشت بخاری را تنظیم میکرد گفت:خونه.
_کدوم خونه؟
_خونه ی خودم...
_میخوام برم خونه خودم...

romangram.com | @romangram_com