#شهرزاد_قصه_گوی_من_پارت_50
3روز دیگر هم گذشت .فرزاد هنوز پیدا نشده بود اما سروان مقدم گفت خیلی به او نزدیک شده اند و قطعا ظرف یکی دو روز آینده دستگیرش خواهند کرد.من هم در بازداشتگاه بودم.زنان خلافکار و خرابی می آمدند و میرفتند اما من همانطور آرنجا بودم...در این مدت ستیلا و شاهد می آمدند و سر میزدند دلگرمی میدادند اما چیزی در رفتارشان بود که متوجه نمیشدم.4روز از بازداشت شدنم گذشته بود که باز زن نگهبان صدایم کرد.زیر نگاه سنگین2زن دیگری که با من بازداشت بودند برخاستم و از اتاقک خارج شدم.زن به دستم دستبند زد و مرا به اتاقی برد که اتاق ملاقات نام داشت.برای ملاقات با شاهد و ستیلا 2،3بار به انجا رفته بودم.وارد اتاق که شدم روی صندلی نشستم. زن هم از ااتاق خارج شد و من ماندم و یک اتاق خالی.بی حرکت به دستبند فلزی روی دستانم زل زده بودم که در باز شد و کسی وارد شد.سرم را به سمتش برگرداندم و با دیدن کسی که آنجا کنار در ایستاده بود به سختی بلند شدم...در حالی که بغش گلویم را گرفته بود نالیدم:آرین...
قصه پانزدهم:
آرین در را پشت سرش بست و به من خیره شد.بیچاره شوکه شده بود.با دیدن وضع خراب من،با دیدن دستبند فلزی دور مچم...از پشت هاله ای از اشک میدیدمش.آرین در حالی که دستش روی دستگیره بود سرجایش خشک شده بود.با گریه گفتم:آرین کار من نیست...من از خونه تون دزدی نکردم.قسم میخورم من گ*ن*ا*هی ندارم...
آرین بالاخره به خود آمد .به سمتم آمد و گفت:لازم نیست قسم بخوری...مطمئنم کار تو نمیتونه باشه...تو شهرزاد پاک خودمی...
بعد مرا در اغوش امنش کشید.سرم را روی شانه اش گذاشتم و بالاخره بعد از چندین روز دوباره آرام گرفتم.چقدر در این مدت دلتنگش شده بودم و چقدر در نبودش عذاب کشیدم...در همان حالت که در آغوشش بودم گفت:دیگه هیچوقت تنهات نمیذارم...نباید تنهات میذاشتم،نباید این اتفاقا می افتاد...البته جای امیدواریه که فرزاد به زودی دستگیر میشه...سروان مقدم گفت بهم.
_ارین شرمنده م به خدا.نمیدونم چطور سرمو جلوت بالا بگیرم.فرزاد مایه ی شرم و ننگ منه.
_من عادت ندارم گ*ن*ا*ه کسی رو به پای کس دیگه بنویسم.حساب تو از برادرت جداست.مهم اینه که من به تو و عشقمون اطمینان دارم.
و بالاخره رهایم کرد.وقتی روی صندلی ها روبروی هم نشستیم آرین دستانم را گرفت و نگاه غمگینی به دستبند سرد روی دستانم انداخت.بعد گفت:شاهد 3روز پیش بهم خبر داد.بی معطلی رفتم که بلیط بگیرم اما برای همونشب پروازی نبود.اولین تاریخ همین امروز بود.الآنم فقط 2ساعته که از فرودگاه بیرون اومدم.
_من به شاهد گفتم بهت نگه اما قبول نکرد ...نمیخواستم برنامه هات به هم بخوره.
_گور بابای برنامه هام تو مهمی!!
لبخند بیحالی زدم و گفتم:حالا چی دزدیده شده؟
_اونطور که شاهد میگفت یه سری جواهرات که مامانم با خودش نیاورده بود و تو گاو صندوق بود.چند تا مجسمه قیمتی و ظروف نقره و کریستال...سرجمع50میلیون میشه تقریبا.
_امیدوارم زودتر فرزاد گیر بیفته.حقشه.خوشحالم از اینکه 2،3سالی زندونی میشه و من و مامانم میتونیم نفس راحتی بکشیم.
آرین گفت:آره.اینطور برات بهتره.-بعد کمی پرانرژی تر گفت:- اگه بدونی چه چیزایی برات سوغات آوردم...تمام سلیقه م رو مصرف کردم!مطمئنم عاشقشون میشی!
با لبخند کمرنگی گفتم:من فقط عاشق یه نفر میشم...
***
romangram.com | @romangram_com