#شب_سراب_پارت_127
هیچ عکس العملی نشان نداد دوتا کاسه و بشقاب نمی دانم چرا شستن اش اینقدر طول کشید رفتم چراغ را آوردم روی ایوان بالا گرفتم که لااقل ببیند چه می کند بنظرم آمد الکی یک ظرف را دو سه بار می شوید ادا در می آورد خنده ام گرفت دلم مالش رفت بچه است عزیز من است قهر کرده با من لج می کند اما آخه خودش سرما می خورد
محبوب
سرش را بلند کرد دست از کار کشید خوشحال شدم همه ناراحتی هایم از بین رفت دوستش دارم عاشقش هستم تمام وجودم متعلق به اوست تمام وجودش مال من است حامله است کار کوچکی نیست دارد بچه ام را جان می بخشد اخلاقش بخاطر حاملگی تغییر کرده والا همیشه خوب بودیم همیشه مهربان بودیم همیشه در کنار هم خوش بودیم
محبوب نمی آیی
از جا برخاست ظرفی را که دستش بود توی حوض ول کرد چشم به من دوخته بود دستهایش را با دامنش پاک کرد کاری که من خیلی بدم می آمد آمد جلوی ایوان چانه اش می لرزید الهی من فدایش شوم گفتم
آهان این طور دوست دارم این طور که چانه ات می لرزد دلم می خواهد سیر تماشایت کنم
آوردمش توی اطاق اشک مثل مروارید غلطان روی گونه هایش می ریخت بدون اخم بدون افاده جلویم ایستاد دستهایش را توی دستهایم گرفتم آخ که چقدر سرد بود چقدر یخ کرده بود تمام بدنش را در آغوش جا دادم سرش را روی سینه ام گذاشت نفس اش روحم را زنده کرد شادم کرد همه گله هایم فراموش شد هیچ کار بدی نکرده بود اصلا همه تقصیر من بود نمی دانم چه کردم که ناراحت شد اما مطمین هستم که کاری کرده ام محبوب من دل نازک است دوستم دارد از شدت عشق می رنجد با یک تلنگر همه چیز می شکند دلش می شکند آخ عزیز دل من گفت
آن شب که قهر کردی فهمیدم که رفتی مشروب خوردی
مشروب آه یادم آمد همان شب که مخصوصا حقه زده بودم که گولش بزنم و بترسد و با من سرسنگینی نکند در اطاق را به رویم نبندد
از غصه تو بود
از غصه من
از غصه این که توی اطاقت راهم نمی دادی
و از آن شب به بعد دوباره توی اطاق کوچک خوابیدیم
مثل بوم غلطان شده بود به حساب من ماه هشتم اش بود اما دایه خانم عقیده داشت پا به ماه است !!؟ دست و پایش باد کرده بود صورتش متورم شده بود دماغش چهار برابر شده بود لب هایش مثل اینکه باد کرده کلفت شده بود یک کلام همان محبوب نبود زشت شده بود. من شنیده بودم زن هایی که با شوهر نمی سازند بدویار می شوند و زشت،راست بود همان شده بود اما هر چه بود به هر شکل بود دوستش داشتم محبوب را دوست داشتم نه چشم و ابرویش را، عشق هایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود. دایه خانم زود بزود می آمد و من خوشحال بودم چون این نشانگر نگرانی و دلواپسی پدر و مادرش بود. خدا خدا می کردم وقتی بچه بدنیا آمد ما را ببخشند،من حالا هیچ،دخترشان را بطلبند،نوه شان را دوست داشته باشند،فکر می کردم شاید بداخلاقی محبوبه به خاطر دوری از پدر و مادرش باشد،حتما هم بی تاثیر نبود.بچه ی معصوم همه را از دست داده بود و مسلما من به تنهایی نمی توانستم جای همه را برایش پر کنم. روزی که دایه خانم امده بود محبوبه با استیصال گفت: - دایه جان چرا این شکلی شده ام؟ مثل اینکه خودش هم می دید که خیلی تغییر قیافه داده، ای کاش او هم شنیده بود که ای نبخاطر تغییر اخلاقش است.صورت آدمی آیینه دل اوست وقتی دل صاف و شاد است صورت هم زیبا و بشاش می شود و برعکس. دایه خانم با بی حوصلگی گفت:درست می شوی مادر درست می شوی،بعد رو کرد بمن و گفت: - رحیم آقا این آدرس قابله ای است که بچه ی نزهت خانم را بدنیا آورد،منوچهر را هم او بدنیا آورد،خیلی ماهر است،بگیرید لازمتان می شود. خندیدیم و گفتم:حالا که زود است دایه خانم. - نه جانم کجایش زود است؟پا به ماه است.تو را به خدا هر وقت دردش شروع شد، فورا قابله را خبر کن، دست دست نکنیدها! یک وقت یک نفر دیگر زودتر او را می برد سر زائو. - دایه خانم چیزی که فراوان است قابله،از دو روز قبل که نباید این جا زیج بنشیند،قیمت خون پدرش پول می گیرد. دایه با التماس گفت:خوب بگیرد فدای سر محبوبه،تو را به خدا شما غصه ی پولش را نخورید،زود خبرش کنید،یک مرد دست تنها که بیشتر نیستید،یک وقت خدای نکرده کار دستتان می دهد. فکر کردم چرا نمی خواهد خودش بیاید اینجا بماند تا خیال همه مان راحت شود؟چرا پدر و مادرش دل نمی سوزانند چرا زورشان فقط به من می رسد؟ من چه بکنم؟ نمی توانم که یک ماه دکان را تعطیل کنم و روی درش بنویسم بعلت زایمان عیال آنهم نه زایمان بلکه پیشواز زایمان عیال تعطیل است،گفتم: - نترس دایه خانم،اگر خیلی ناراحت هستی همین فردا می روم مادرم را می آورم پیش محبوبه که تا وقت زایمان همین جا بماند. - خدا عمرت بده،حواس ما هم جمع می شود. محبوبه هم چیزی نگفت،از خدایش بود،اصلا نمی توانست کار بکند،پدر من بیچاره در می امد هم توی دکان کار می کردم هم توی خانه،محبوبه عینهو بشکه شده بود طول و عرضش یک اندازه بود،فکر می کنم بسکه می خورد و می خوابید و هیچ تحرک نداشت اینجوری شده بود،بهر صورت صبح زود از خواب بلند شدم،قبل از طلوع آفتاب،رفتم آن اطاقی که پهلوی دالان بود و پر از آت و آشغال و جای لباس های چرک و کفش کهنه و هزار آشغال دیگر بود آنجا را حسابی تمیز کردم جارو کردم چیزی نداشتیم کف اش پهن کنم،تصمیم گرفتم از خانه ی مادرم همان حصیر و گلیمی که خودش داست بیاوریم و موقتا اینجا پهن کنیم.هر چه می خواست از خانه ی خودش بردارد بیاورد،صبحانه را درست کردم چایی وردم و رفتم دکان.موقع ظهر یک ساعت زودتر دکان را بستم و رفتم منزل مادرم. - هان رحیم خوش خبر باشی،محبوبه زائید؟ - نه مادر،هنوز دو هفته ای باقیست. - خوب چه خبر است سر ظهر آمدی،بیا بالا چیزی بخور. - مادر آمدم دنبال تو که بیای خانه ی ما. - چه خبره؟ - سلامتی،آخه من خانه نیستم می ترسم در نبود من محبوبه دردش بگیرد،چه بکند؟دست تنها چه بکند؟خدا نکرده بلایی سرش می آید... - والله رحیم من هم نگران بودم اما چه می توانستم بگویم؟خودم بگویم می آیم آنجا؟ سبک می شدم هم من هم تو،حالا خودش گفت بروم؟ - نه،دایه خانم دل نگرانی کرد من گفتم. - محبوبه جانم راضی شد؟ - چرا راضی نباشد؟تو که مثل دخترت باهاش رفتار کنی،راضی می شود،مشکلی ندارد. - نه رحیم،عروس صد سال هم بماند دختر آدم نمی شود،آنهم محبوب که ما را اصلا قبول ندارد وصله ی تن ما نیست، به دمش می گوید با من نیا بو می دهی،همیشه طاقچه بالاست. - تو چی ؟ تو قبولش داری؟تو اگر بزرگی کنی و محبت کنی بچه است رام می شود.سگ را نوازش کنی دم تکان می دهد آدمیزاد که از سگ بدتر نیست،بیاد ضرب المثلی افتادم که نمی دانم از کی شنیده بودم که می گفت: یک سگ به از صد زن بی حیا، خدایا تو کمکم کن، اگر این دو زن روزگار مرا سیاه نکنند شانس آوردم،اول بسم الله،ببین چه جوری دلش پر است،خدایا توکل به تو... مادرم آمد و خیل زود کدبانوی خانه شد،خرید را به عهده گرفت،جارو و ظرف شستن را به عهده گرفت.آشپزی را تقبل کرد و من چقدر احساس راحتی می کردم.تازه لذت زندگی را می فهمیدم از نوکری در آمده بودم واقعا مرد خانه شده بودم.محبوبه کارش فقط تشکر کردن شده بود و مادر هم ناراحت می شد،وقتی تشکر می کرد انگاری احساس می کرد که پایین دست است کلفت است.می گفت: - وای که چقدر تعارف می کنی،خانه ی پسرم است،نباید مثل مهمان بنشینم و دست روی دست بگذارم که جلوی رویم دولا راست بشوند. ماشالله خانه مثل گل تمیز و مرتب شده بود، فرش های جهیزیه ی محبوب خرسک بود گویا ما را قابل فرش بهتر ندیده بودند، اما از روزیکه مادر هر روز جارو می کرد آن پشم و کرک های اضافی اش درآمده بود و کلی رنگ و رو باز کرده بود،حیاط همیشه جارو کرده،حوض همیشه تمیز،ناهار بموقع می خوردیم، شام بموقع می خوردیم،دیگر صبح من صبحانه ی آماده با نان گرم که مادر می خرید می خوردم.خدا را شکر همه چیز روبراه بود و من خدا خدا می کردم که بچه دیرتر بدنیا بیاید تا مادر بیشتر بماند. اما متاسفانه هیچ چیز در این دنیای گردان،ثابت نمی ماند،یواش یواش مادر بدعنق می شد،نمی دانم چرا وقتی من خانه بودم همه کارها را می خواست بکند،نمی دانستم وقتی من نیستم چه کار می کرد که در حضور من مدام مشغول بکار بود،می خواستم از محبوبه بپرسم که در نبود من مادر چه کار می کند؟بعد دیدم مصلحت نیست بلاخره مادرم است کلفت مان نیست که،یکروز دیگر نتوانستم خودداری کنم. سر ظهر برای ناهار آمدم دیدم مادرم طشت را گذاشته جلوی رویش و دارد رخت می شوید،به بند رخت نگاه کردم که سرتاسر حیاط بسته بود پر از لباس شسته بود فهمیدم محترم خانم آمده پرسیدم: - مگر امروز اینجا رختشوی نبود؟! - چرا بود. - پس تو چرا لباس هایت را نداده ای بشوید؟ - خوب محبوب که به من حرفی نزد،یک کلام نگفت اگر لباسی داری بیاور بده این زن برایت بشوید عیبی ندارد،دو تا پیراهن که بیشتر نیست. الله اکبر آدمیزاد چه زود خودش را فراموش می کند،مادرم مثل اینکه در تمام عمر رختش را رختشوی می شست،حالا اینجا همچو انتظاری دارد، آن زن که نمی دانست رخت ها مال کیه،حالا که دلش هوایی شده می آورد می داد آن بیچاره هم می شست.گفتم: - می خواستی خودت بیاوری برایت بشوید،مجانی که کار نمی کند؟پولش را می گیرد،اگر هم می خواستی خودت بشویی،وقتش اول صبح بود نه حالا که وقت ناهار است می خواهی مرا عصبانی کنی؟ اما عصبانی شده بودم.با پا به طشت کوبیدم،جمع کن این را،اگر ناراحت هستی برگرد برو خانه ات. - اوا مادرجان،من آمده ام کمک زنت،کجا بروم؟ - همین که گفتم،اگر می خواهی از این اداها دربیاوری،زن من کمک لازم ندارد. وقتی رفتم توی اطاق محبوبه خیلی گرم با من سلام و علیک و خوش و بش کرد،کتم را درآوردم زود گرفت زد روی میخ ،جوراب هایم را درآوردم فوری برداشت یک جفت جوراب تمیز آورد،!!؟ عجیب بود هرگز از این کارها نمی کرد،با وجود اینکه پابماه بود و بقول خودش نمی توانست دولا شود ولی شد! وقتی خوب تو کوک اش رفتم دیدم ای دل غافل، این از این که من با مادرم یکی بدو کردم خوشحال شده و پر درآورده،خیلی غمگین شدم،چرا؟مگر مادرم چه بدی به او می کرد؟مگر همه ی کارها را نمی کرد؟ البته مادرم بی تقصیر نبود،اینرا هم می دانستم،از کارهای او هم سر در نمی آوردم،یک مرد هیچ وقت نمی تواند آنچه را که در دل زن می گذرد بفهمد،زن یک معماست چه ای نزن مادرت باشد زنت باشد،خواهرت باشد و یا دخترت،کارهایش مخصوص بخودش است،تفکراتش مخصوص به خودش است ،محال است بتوانی بفهمی که چرا؟چرا؟ از خانه ی پدرش برای بچه لباس و وسایل قنداق و بندناف و مشمع و کهنه و پشه بند و از اینجور چیزها آوردند.محبوبه می گفت سیسمونی،من تا به حال این کلمه را نشنیده بودم ولی اط صدای سین خوشم آمد کلمه ی خوش آهنگی بود.مادر نمی توانست این کلمه را تلفظ کند چی چی موتی می گفت،البته زیاد هم محل نکرد خیلی بی اعتنا برخورد کرد،چه می دانم شاید به خاطر اینکه موقعیت آنها را نداشت که برای نوه اش از اینجور چیزها بخرد اما من بیشتر بدین جهت خوشحال بودم که این مقدمه ای باشد برای پاگشایی خودهایشان،اگر محبوبه می زایید اصولا باید پدر و مادر و خواهرش برای دیدنش می آمدند و من خیلی امیدوار شده بودم که می آیند،چقدر خوب می شد اگر می توانستیم دور هم باشیم،من خدا شکر کار و بارم خوب بود تقریبا توی محله مان معروف شده بودم رحیم نجار را همه می شناختند و سفارشات زیادی می گرفتم. و بلاخره لحظه ی موعود رسید. قابله مدام دستور آب گرم می داد،پارچه ی تمیز می خواست،مادر طفلی هی از پله ها می رفت پایین آب گرم می کرد می آورد،محبوبه درد می کشید،سرخ می شد دندان هایش را بهم فشار می داد،آسمان روی سرم خراب می شد هیچ کاری از دستم برنمی آمد،هیچ کمکی نمی توانستم بکنم،بالای سرش نشسته بودم،نمی دانستم چه بکنم،دست هایش توی دست هایم بود،نوازش اش می کردم،بازوانش را می مالیدم،درددل می کرد،عرق می کرد،آرام می شد انگاری چرت می زد،دوباره از اول، سه باره،...ده باره... - محبوبه،خیلی درد می کشی؟ - نه...نه...زایمانم راحت است. من هرگز زایمان ندیده بودم،بعد از من که مادرم دیگر بچه نیاورده بود،نه خواهر داشتم نه خاله نه عمه هیچ ندیده بودم،خدایا این درد تمام شدنی است؟نکند محبوبه سر زا برود، آنموقع من چه می کنم،خدایا کمک اش کن،خدایا بچه نمی خوام خودش را نجات بده محبوبه ی مرا، مونس شب و روز مرا. - رحیم جان سرت را جلو بیاور. -بگو چه می خواهی؟ - انعام خوبی به قابله بده. - نگران نباش راضیش می کنم. پیشانی اش را بوسیدم،خیس عرق بود،مادرم وارد شد و این صحنه را دید،پشت چشمی نازک کرد: - محبوبه خانم حالا هم دست برنمی داری!بگذار اول درد این یکی تمام بشود،بعد جای پای دومی را محکم کن خوب سر نترسی داری ها !... محبوبه ناراحت شد،از نگاه هایش فهمیدم،بی انصافی است در این حال که درد امانش را بریده بود نیش زبان هم بخورد،طفل معصوم به تنهایی درد می کشد،به تنهایی متحمل اینهمه ناراحتی است.گفتم: - مادر، بس می کنی یا نه؟آمده ای قاتق نانش بشوی یا بلای جانش؟ برخلاف انتظارم مادرم خندید: چشم من خفه می شوم تا مرغت تخم طلایش را بگذارد. ناراحت شدم شاید مادر هم منظور بدی نداشت اما در این بحران درد زایمان و ناراحتی عصبی که دامنگیرم شده از کجا می توانستم پی به منظر اصلی اش ببرم. - رحیم،یعنی چه؟تخم طلا یعنی چه؟ ای بابا این محبوبه هم عجب بی هوش و بی استعداد است،خدا نکند بچه مان به او رفته باشد.این دومین بار است که این سوال را می کند مگر یکبار دیگر مادر نگفته بود؟بی آنکه من جوابش را بدهم مادر که خنده کنان از اطاق بیرون می رفت گفت: - یعنی اینکه بگذار بچه ات به دنیا بیاید و مهرش توی دل آقاجانت بیفتد، آن وقت ببین چه جور یک ده شش دانگ را به اسمت می کند! اگر شش دانگ را نکند، سه دانگش که حتما روی شاخش است. هیچ نگفتم،پس معلوم می شود مادر هم آرزو می کند که تولد این بچه دلخوری ها را از بین ببرد،آشتی بکنند،به دیدن دخترشان بیایند.حالا ده شش دانگ و سه دانگ پیشکش خودهایشان،همانکه دیدارشان تازه شود کلی در محیط زندگیمان اثر دارد. و صدای گریه ی بچه در فضای خانه طنین انداخت،پسر بود،گرد و تپل و سرخ با موهای سیاه تابدار،نمی شد فهمید شبیه کی هست،خدا را شکر صحیح و سالم بود،هیچ عیب و نقصی نداشت،انگشت های دست و پایش به قرار بود،چشم و گوش هایش مرتب بود،خدایا شکر،خدایا شکر. محبوب جان متشکرم،خیلی زحمت کشیدی،قدم اش برای هردوتایمان مبارک باشد،انشالله خوش قدم باشد خوش روزی باشد،با پدر و مادر بزرگ شود،پیشانی محبوبه را بوسیدم و یک اشرفی طلا روی پیشانی اش گذاشتم. به قابله بیشتر از آنچه حقش بود دادم.یک قواره پارچه هم برایش خریده بودم با یک کله قند مادر داد و راهی اش کرد،همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. یک هفته ی تمام بالای سر محبوب نشستم،مواظب بودم که لحاف از رویش کنار نرود،مواظب بچه بودم که وقتی مادرش خواب بود بیدار که می شد آب قند برایش می دادم،پستانک اش را توی دهانش می گذاشتم، تر و خشک اش می کردم. محبوبه باز در دریای غم غوطه ور بود،نه نگاه مهربانی نه کلام محبت آمیزی،تمام توجه اش به بچه بود.با اشتیاق می بوسید می بویید،قربان صدقه اش می رفت،می لیسید. - دیگر محل ما نمی گذارید محبوبه خانم! نو که میاد به بازار،کهنه میشه دل آزار. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد و خندید: ای حسود ! راست گفت انگاری حسودیم میشد. - اقلا بگذار شب ها پیش مادرم بخوابد. - آخر بچه شیر می خواهد،بگذار دو سه ماه اینجا بماند،بعدا وقتی که شب ها دیگر برای شیر بیدار نشد،چشم می دهم مادرت ببرندش پیش خودشان.
به !پس بفرمایی تا شب عروسی ایشان خداحافظ آقا ما رفتیم. ده روزی بود شب وروز مشغول زایمان بودیم1در دکان را باز نکرده بودم یکراست رفتم دکان,کاری داشتم که باید تا دو شب دیگر تحویل می دادم کار در شب بد هم نبود دکان را از تو بستم یک چراغ بادی داشتم روشن کردم وبه کارم رسیدم گوشه دنجی بود برای فکر کردن , سبک سنگین کردن اتفاقات روزمره ده روز زایمان دخترشان گذشت نیامدند واه واه عجب شتر کین هستند عجب بی رحم هستند عجب نامهربان هستند آن خواهرهایش چه می گویند؟کوچیکه هیچ خواهر بزرگه که شوهر دارد همیشه زیر نظر پدر ومادر که نیست بلند شود بیاید ناسلامتی خواهرش زاییده باز هم محبوبه هوای آنها را کرده والا من هر چه فکر می کنم کار خلافی نکرده ام که باز هم مستحق بی اعتنایی و نامهربانی باشم تا کی باید بچه را توی بغل اش بخواباند؟آخ پس این زنها ده تا بچه را چجوری می زایند؟اگر با بچه اول پدر فراموش می شود... پاسی از شب گذشته بود باز شیطنتم گل کرد بطری الکل صنعتی را برداشتم مقداری تی لیوان ریختم با اب قاطی کردم لب زدم یه خرده هم به دور بر لبهایم مالیدم دفعه قبل بد نشد شاید این بار هم افاقه کند. واخ واخ چه مزه بدی داردآخه آنها چطوری می خورند به چه چیز این دلخوش اند؟ وقتی به خانه رسیدم بچه خوابیده بود مخصوصا خم شدم وپیشانی محبوبه را بوسیدم تا بوی آن به بینی اش بخورد. خودم از حرفی که زده بودم شرمنده بودم آخه چرا باید نسبت به بچه خودم حسودی بکنم؟اما فقط حسودی نبود بلکه می فهمیدم که محبوب بچه را بهانه می کند که به من بی اعتنایی بکند والا صبح که من پایم را از خانه بیرون می گذاشتم مادر بچه را می برد پهلوی خودش ومحبوبه خانم توی رختخواب می خوابید تا لنگ ظهر بع داز ناهار تا غروب افتاب این دردم می آورد وحرف من این بود روز تا شب با بچه بازی کن شب که موقع استراحت همه است بگذار مادر ببرد پهلوی خودش اون از بودن بچه لذت می برد و خدایش بود که تنها نماند. سلام ناز دار خانم!... تو که باز هم خوابیده ای! درد دارم نمی توانم بنشینم. آره راست می گویی ننه رستم هم چهل سال خوابید وخندیدم و الکی تلو تلو خوردم داشتم ادای مست ها را در می آوردم. خندید :لوس نشو رحیم. تو لوسم نکن. نمی توانم آنقدر شیرین هستی که نمی شود لوست نکرد. سرحال بود خوشحال شدم تظاهر به سر مستی کردم برای رام کردن این زن سرکش بهترین حقه را یافته ام کارم را تکرار خواهم کرد گفتم: تو اگر این زبان را نداشتی که گربه می بردت دختر سرم را بردم جلو که ببوسمش. باز از این کثافت ها خوردی؟ اره,بدت می آید؟ خیلی زیاد دیگر نخور. الهی قربان تو بروم هر حرکتی میکنم به خاطر توست برای جلب نظر تو است خواستم به طرفش بروم که مادر میان دو لنگه در ظاهر شد یک دستش را به کمرش زد ونیم شوخی نیم جدی گفت: شما ها از این کارها دست بردار نیستیدها!....بس است دیگر تازه عروس وداماد که نیستید. نیم خیز شدم مادر حسابی حالم را گرفت گفتم: مثلا بفرمایید چه کاری است که از این مهمتر است؟ ناسلامتی شب شش بچه تان است باید اسمش را نتخاب کنید. بحساب من چهارده روز از تولد بچه می گذشت شب شش کدام است؟بروی مادر نیاوردم اگر دماغ مادر را می سوزاندم ممکن بود قهر کند برود اوضاعمان بهم بخورد رو به محبوبه گفتم: چه اسمی انتخاب کردی محبوبه جان؟ از آنجا که خدا تو را به من داده و تو هم پدر او هستی دلم می خواهد اسمش را بگذاریم عنایت الهه. غش غش خندیدم یک الف بچه اسم به این گندگی گفتم: اگر خدا مرا به تو داده باید اسم من عنایت الله باشد... مادرم با عجله گفت: بس کنید ادا واصول در نیاوردی بچه بازی که نیست بزرگی گفته اند کوچکی گفته اند معمولا اسم بچه را بزرگتر ها می کگذارند پدر بزرگی مادر بزرگی کسی! محبوبه با حالت اعتراض گفت :خانم,پدر بزرگ مادر بزرگ به وقت خودش سلیقه به خرج داده اند واسم بچه های خودشان را انتخاب کرده اند حالا نوبت ماست اگر ما پدر ومادرش هستیم دلمان می خواهد اسمش عنایت الله باشد مادر رنجید دیدم اشکهایش سرازیر شد و از اطاق بیرون رفت,اما حق با مادر بود همیشه بزرگتر ها اسم می گذارند وبعد پدر ومادر آنچه را که دوست می دارند صدا می کنند وبدینجهت است که اغلب بچه ها دوتا اسم دارند یکی معمولا از اسامی انبیا واولیا سات که پدر بزرگها ومادر بزرگها روی اعتقادشان می گذارند واسمی که بچه را با آن می نامند از اسم های امروزی است صدای مادر از روی پله ها به گوش رسید.مثلا من بخت برگشته مادر بزرگ هستم صد رحمت به دده ومنیز یک کلمه تعارف به من نمی کنند تقصیر بچه خودم است مرا فقط برای کلفتی می خواهند.برای اینکه بخرم بپزم ,بشورم وبچه داری کنم این هم دستمزد من من خاک بر سر من که از اول بخت واقبالم سیاه بود یک وجب دختر را ببین چه نتقی گرفته!... دلم به حال مادر سوخت همان احساسی را پیدا کرده بودکه قبل از آمدنش من داشتم احساس کلفتی وبندگی آنی که آزار دهنده است کار بدنی وجسمانی نیست کار همیشه وهمه جا هست خسته می شوی می خوابی بلند می شوی خستگی ات تمام شده ,اما آ«ی که ازارت می دهد زخمی است که بر روحت وارد می شود که در خواب هم سوزش رهایت نمی کند من نه اینکه از شستن ورفتن دلگیر بودم نه,در عرض یکساعت همه کارهایی را که محبوب در عرض چهارده پانزده ساعت انجام می دهد انجام می دادماما آ« چیزیکه مرا می ازرد این اندیشه بود که او مرا گیر آورده نوکر خود کرده فرمان میدهد,کار می کشد بر گُرده ام سوار شده وبه هر طرف که اراده می کند می کشاندحالا مادر هم همچو حالی پیدا کرده اگر زنی بود صاحب مال ومنال ,دستش به دهنش می رسید یک سر وگردن بالاتر از محبوبه بود وضع فرق میکرد در آن موقع کار نبود بزرگواری بود کمک بود ,محبت بود اما حال وضع فرق میکند بلند شدم که دنبالش بروم محبوبه پشت سرم نجوا کرد: کجا می روی؟رحیم؟ترا به خدا دعوا راه نینداز من حال ندارم. دروغ می گفت به تجربه فهمیده بودم از اینکه با مادر سر سنگیم می کنم ارضا می شود بمن بیشتر محبت می کند مادر هم نصف کارهایی که می کرد ادا بود اینهم یک جور دیگر حقه بازی می کرد من بدبخت مابین این دو زن گرفتار شده بودم پهلویش نشستم روی پله ها نشسته بود مخصوصا آنجا نشسته بود که از از جریانات توی اطاق هم بی خبر نباشد والا می رفت توی اطاقش آنجا دور بود صدای ما را نمی توانست بشنود. چه خبرته معرکه گرفته ای؟می خواهی سینه پهلو کنیکار دستم بدهی؟ با گریه گفت:نترس کار دستت نمی دهم راحتت می کنم خیلی دلت می سوزد؟اگر من برايت مادر بودم ، اجر و قربم برايت بيش از اين ها بود . - حالا چه مي گوئي ؟ مي خواهي خودت اسم بچه را بگذاري ؟ - نخير بنده غلط مي کنم ، مرا چه به اين فضولي ها ! من فقط بايد کهنه هايش را بشورم . - گفتم بگو چه اسمي دلت مي خواهد ؟ - چه اسمي ؟ اسم پدرت را ، الماس خان را - خوب بگذار الماس ، اين که ديگر غر و زر ندارد ! من مي دانستم مادر چرا دوست دارد اسم نوه اش را الماس بگذارد ، اولا ياد شوهرش را زنده مي کرد و دلش با يادش لااقل خوش بود هم چون پدرم مردي بسيار قوي و محکمي بود ناخود آگاه فکر مي کرد که با اين اسم نوه اش قوي مي شود و مثل چند تا بچه پر پر شده اش از بين نمي رود لااقل مثل پدر شصت سال زندگي مي کند ، علاوه بر اين واقعا هم الماس نه اينکه اسم پدرم بود و دوستش داشتم بلکه جدي جدي خيلي بهتر از عنايت الله بود که آدم را ياد پيرمردها مي انداخت ، الماس درخشنده بود پر تلولو بود ، جواهر بود ، گران بود ، زيبا بود ، مثل پسر کوچکم که بي خبر از همه جا کنار مادرش خوابيده بود و به آرامي نفس مي کشيد . خدا را شکر غائله تمام شد ، اما مي دانستم که چون با مادر دعوا نکرده ام محبوبه راضي نيست ، واله من هم داشتم اخلاق زنانه پيدا مي کردم ، چه بکنم ؟ نمي توانستم اخم و تخم اينها را تحمل کنم آمدم توي اطاق در اطاق را بستم که مادر صدايم را نشنود و آهسته گفتم : - زن گنده ! سر يک بچه قشقرقي به پا کرده ! خوب ، از اول بگو مي خواهم الماس بگذارم و تمامش کن . با همين تمامش کن ، در حقيقت داشتم به محبوبه هم حالي مي کردم که تو هم تمامش کن ولي با حالتي که گوئي در مخمصه بدي گير کرده است گفت : - رحيم جان ، آخر الماس که اسم غلام سياه هاست ! اسم خواجه مادربزرگم بود من دوست ندارم ! عجب عقل ناقصي داشت اين زن ، گويا غلام سياه ها ، اسم مخصوصي دارند ، اصلا بنظرم دروغ مي گفت ، مادر بزرگ گفت که قابل دسترس نباشد ، تازه شنيده بود که اسم پدر من الماس است اگر شعور داشت موقع عقد لااقل گفته بودند رحيم پسر الماس ، نمي بايست مي گفت اسم غلام سياه است ، اسم پدر من بود ، پدرم مرده بود و ياد و خاطره اش براي من عزيز بود و اگر او هم واقعا رحيم جان را مي خواست بايد احترامش مي کرد گفتم : - حالا تو شروع کردي ؟ اسم اسم است ديگر ، مگر غلام سياه آدم نيست ؟ اگر الماس نگذاري فردا مادرم قهر مي کند مي رود ، دستمان مي ماند بسته . - حالا چرا عصباني مي شوي ؟ من فقط ... - تو عصبانيم مي کني ديگر ، سر هيچ و پوچ ، همه اش دنبال بهانه مي گردي ، حالا مادر ما يک کلمه حرف زد ، يک چيزي از ما خواست ، ببين تو چه الم شنگه اي به پا مي کني ؟ راستي راستي بي آنکه بخواهم خلقم تنگ شد ، زندگي ما شده بود کشمکش سه جانبه ، يکماه بيشتر نبود مادر آمده بود اين چندمين بار بود که ايندو سر شاخ مي شدند ، اين دختر هم مرا به بازي گرفته است تا لب جوي مي برد و تشنه ام برمي گرداند . بچه را بهانه کرده گرفته بغلش ، تا من هستم ناز و نوازش اش مي کند يک لحظه زمين نمي گذارد اما تا پايم را مي گذارم بيرون ، کنارش مي گذارد و مي گيرد مي خوابد ، روز خوابيده شب خواب ندارد من بيچاره خسته و خراب مي خواهم بخوابم صداي حرف زدنش با بچه يا گريه بچه نمي گذارد بخوابم ، اصلا چه کاري هست بنده توي اطاق کوچک آنور اطاق يالقوز بخوابم ؟ لااقل توي اطاق بزرگ مي خوابم که لااقل خواب راحتي کرده باشم ، در برابر ديدگان متعجب اش رختخوابم را برداشتم و رفتم توي اطاق بزرگ خوابيدم ، دلش مي خواهد توي اطاقش باشم و نباشم . چهل روز گذشت ، دقيقا به همين منوال ... محبوبه از رختخواب بلند شد ، حمام رفت ، کم کم خودش به بچه مي رسيد ، گاهگاهي سفره را پهن مي کرد ، چائي مي ريخت ، ولي خب همه کارها را مادر روبراه مي کرد ، خريد در برف و بوران کار ساده اي نبود ، ظرف شستن کنار حوض ، استخوان مي ترکاند . يکروز که هوا سرد و برفي بود بعد از صبحانه هنگامي که مي خواستم سر کار بروم مادرم گفت : - خوب رحيم جان ، من هم ديگر خداحافظي مي کنم . - کجا ؟ حالا چرا مي خواهي به اين زودي بروي ؟ - نه ديگر ، ماشاالله محبوبه که حالش جا آمده ، من هم بايد به سر خانه و زندگيم بروم ، البته اگر تو صلاح بداني . منتظر شدم که محبوبه عکس العملي نشان بدهد ، لام تا کام يک کلمه حرف نزد ، چکار داشت حرف بزند ؟ مادر رحيم مي رفت رحيم دست به خدمت بود ، قبلا که بچه نداشت ، بهانه نداشت کارها بگردن من بود حالا که بچه دار هم شده نازش بيشتر شده ، با وجود اين چيزي نگفتم ، صبر کردم خودهايشان کنار بيايند ، لباسم را پوشيدم و خداحافظي کردم . از پله ها که پائين رفتم مادرم اشاره کرد . - ديدي حقم را کف دستم گذاشت ؟ يک کلمه نگفت آهان يا نه . - خب تو خودت گفتي مي روي . - من که دلم تنهائي را نمي خواد من که دوست ندارم در خانه تنها زندگي کنم ، اينجا تو هستي ، نوه ام هست ، من که زحمتي برايتان ندارم ، مثل کلفت جلوي شما کار مي کنم ، کهنه مي شويم ، خريد مي کنم غذا مي پزم اما دلم خوش است که تو هستي بچه ام هست ، تازه تو از صبح تا غروب جان مي کني ، انصاف است يک کرايه خانه هم بخاطر من بدهي ؟ اين انباري که قبل از من هم خالي بود من که جاي شما را تنگ نکرده ام . - پس دلت مي خواهد بماني ؟ خودت دلت مي خواهد نه ؟ - آره من بيست سال با تو زندگي کرده ام معلوم است دلم مي خواهد پهلوي پسرم باشم ، جز تو کسي را ندارم بپاي تو پير شده ام ، بگذار پيري را هم کنار تو باشم . مادر راست مي گفت انصاف نبود آخر عمري تنها باشد ، بدور از مروت و جوانمردي بود ، تازه پدر وصيت کرده بود : « رحيم مادرت را تنها نگذار » بودن مادر براي من نعمت بود کارم توي دکان هم بهتر پيش مي رفت ، چون خستگي کار خانه را نداشتم ، برگشتم توي اطاق : - محبوب جان مادرم حرفي مي زند که انگار بد نيست ، مي گويد تو چرا بايد خرج دو تا خانه را بدهي ؟ خرج کرايه خانه مرا بدهي ؟ مي گويد خوب من هم همين جا براي خودم يک گوشه اي مي پلکم ، آن هم وقتي آدم خانه اش جا دارد ... - ولي آخر رحيم ... - چيه ؟ ناراحتي ؟ - نه ولي آدم مستقل نيست دست و پايش بسته است . ؟! چه استقلالي چه دست و پائي ؟ مگر مادر چکار مي کند ؟ اصلا کاري به کار ما ندارد ، منظورش چي هست ؟ شب توي اطاق ما که نمي خوابد ، تازه چند ماه قبل از آمدن مادر ، محبوب اطاق اش را جدا کرده بود خودش اينطور مي خواهد ، چه ارتباطي به مادر دارد ؟ آن بيچاره آنور حياط توي انباري بيتوته مي کند ، هر وقت کار هست پيش ماست ، اين ها بهانه است فقط وقتي تنها هستيم براحتي از من سواري مي کشد همين . - مادر من سر کول تو سوار مي شود ؟ چه کار مي کند ؟ غير از اين است که خدمتت را مي کند ؟ دست و پايت را بسته ؟ که مستقل نيستي ؟ خوب ، مي روم به او مي گويم همين الان جل و پلاست را جمع کن محبوبه مي گويد بايد بروي . - واي خدا مرگم بدهد ، اين طور نگوئي ها ! خيلي بد است ، کي من همچين حرفي زدم ؟ راست است صراحتا همچو حرفي نزد اما معناي کل کلامش همين بود ، شهامت نداشت آنچه را که در دل دارد به زبان بیاورد می خواست در این میان مرا پیش مادرم خراب کند گفت: -خوب بمانند هر کار صلاح می دانی بکن. -پس محبوب جان تو هم یک تعارفی بکن بالاخره مادر من است. -باشد. -یا علی. بی آنکه چیزی به مادر بگویم بیرون رفتم. فصل 7 من نمی توانم بفهمم چه جوری است که زنها می گویند شوهرمان را دوست داریم اما چشم دیدن مادرش را نداریم آخه همچو چیزی می شود؟والله من خانوم خانوما را بی انکه ببینم صرفا به خاطر اینکه مادر محبوب است دوست دارم با وجود اینکه محل سگ به من نگذاشتند اما اگر روزی پا در خانه ی ما بگذارند زیر پایشان خاک می شوم. این دایه خانم با این هن و هن اش با وجود اینکه فضولتا توی زندگی ما مداخله می کند و خودش را یک سر و گردن بالاتر از مادر من تصور می کند من به احترام شیری که به محبوبه داده تحمل اش میکنم وقتی میاد با روی باز پیشوازش می کنم آخه مادر من یعنی بدتر از اوست؟بفرض اگر بجای مادرم کلفت هم می آوردیم بی حرف نبود هزار تا ناز و نوز داشت ممکن بود غرغرو باشد کار بلد نباشد دزد باشد هزار درد بیدرمان دیگر داشته باشد.بالاخره هر چه هست مادر من است اگر گاهی حرفی هم می زند تحمل اش آسانتر است اما واقعا کار من خیلی مشکل بود مجبور بودم پیش مادر از محبوب طرفداری نکنم و پیش محبوب مادر را سرزنش کنم. اگر اینجور نمی کردم الم شنگه ای برپا می شد که دودش باز هم به چشم من می رفت. ظهر که رفتم خانه دیدم دایه آمده پول آورده و محبوب مثل همیشه روی طاقچه گذاشته بود من هر چه می آوردم و هر چه محبوب داشت همه را توی صندوقچه ای میگذاشتم و درش را می بستم کلیدش همیشه پهلوی محبوب بود. پول را برداشتم که بگذارم سرجایش دوتومان کم بود از سی توامن دوتومان کم زود بچشم می خورد رفتم پهلوی محبوبه پرسیدم: -این پول که کم است بکند باز به دایه دادی؟ و خندیدم چون دایه خوب این دختره را گیر آورده بود. گفت: -نه به مادرت. -به چه مناسبت؟ -تو را به خدا حرفی نزن رحیم آخر توی خانه ی ما زحمت می کشند بچه داری می کنند پخت و پز می کنند تو را به خدا حرفی نزنی ها بد است. این حقه بازی و زیا کاری زنانه داشت در من هم اثر می کرد داشتم خاله خان باجی می شدم پیش زدم که پس نیفتم این دختره ی یک وجبی با دوتومان دادن می خواست مادرم را حسابی تا سر حد کلفتی پایین بیاورد. -خوب بکند وظیفه اش است می خواستی بنشیند و من و تو بادش بزنیم؟خانه ی مفت شما و ناهار مفت باید کلاهش را بالا بیندازد که دیگر سر پیری بناندازی هم نمی رود. خواستم گفته باشم که مادرم بیکار و بیعار نمی گشت کار داشت زندگی داشت در آمد داشت هنر داشت مثل زنهای خانواده ی او مفت خور نبود که همه اش نشسته اند بزک دوزک می کنند. طفلک مادر کرسی را مرتب کرده بود آتش خوبی درست کرده بود کرسی دم دم بود خسته بودم رفتم زیر کرسی الهی مادر خدا مرا بی تو نکند هر ادائی هم که داشته باشی در برابر مراحم ات هیچ است من که اینهمه ادا اطوار محبوبه را تحمل میکنم آخرش هیچ به هیچی....تو هم ادا در بیاور تو هم ناز کن خودم خریدارش هستم کرسی گرم حسابی چسبید کم مانده بود خوابم ببرد حیف که باید دل می کندم باید مر فتم دکان خوش به حال محبوبه توی اطاق گرم زیر کرسی پهلوی بچه همه ی کارها را هم که مادر می کند کیف کن محبوبه کیف کن ما رفتیم. زندگی کج دار و مریزمان جریان داشت الماس نشست الماس چهار دست و پا راه رفت کم کم بلند شد دندان در آورد راه افتاد و ما هر روز با هر پیشرفتی که او می کرد دلخوش بودیم از خنده اش شاد می شدیم وقتی گریه می کرد دلتنگ می شدیم مادر تمام حواس اش به الماس بود مجموعه ای از بچه های از دست رفته اس و شوهر به خاک خفته اش بود از صبح تا غروب مواظب بچه بود بچه هم او را می خواست بچه که حالیش نبود کی به کیه؟جذب محبت شده بود آنقدر که مادربرزگش را دوست داشت مادرش را محل نمی گذاشت این ها از خانه ی پدری اینجوری عادت کرده بودند مگر خودش را دایه بزرگ نکرده بود؟مگر چند سال است مادرش را سراغ اش را نگرفته؟محبتی که دایه خانم به او دارد و متقابلا او نسبت به دایه خانم دارد هزار برابر مادر اصلی اش است. با پسرش هم همان رفتاری را می کرد که با خودش کرده بودند در نتیجه در نظر الماس او در درجه ی دوم قرار داشت اصل مادر من بود و محبوبه بجای اینکه عیب و علت را در وجود خود بجوید با مادرم دشمنی می کرد فکر می کرد مادرم مخصوصا بچه را از او دور می کند که چه بکند؟بچه جز زحمت کار دیگری نداشت. مصیبت ما وقتی شروع شد که الماس زبان باز کرد اولین کلمه ای که میگفت دده بود ن خوشم می آمد دده ترکی بود یعنی پدر و این بچه گویا ترک بودن را از پدر من به ارث برده بود تا مدت زیادی فقط همین کلمه را میگفت و هربار که میگفت مادرش اخم میکرد حسودی میکرد من خنده ام میگرفت آخه چه بکنم؟این بچه خودش زبان باز کرده نه کار من است که اصلا حوصله ی سر به سر گذاشتن باهاش را نداشتم نه کار مادرم اصلا توی خانه کسی این کلمه را نمیگفت تا او یاد بگیرد طبیعتا یاد گرفته بود. اما من گاهی مادر را ننه صدا میکردم و مادرم هم با وجود اینکه اسم الماس را خودش گذاشته بود اما نمی دانم تعمدا یا کاملا خالی از ذهن اغلب بچه را ننه صدا میکرد. دومین کلمه ای که الماس یاد گرفت ننه بود و چقدر شیرین ننه میگفت نانا میگفت یواش یواش شد ننه بچه هم به مادرش ننه میگفت هم به مادربزرگش اما محبوبه لج میکرد ناراحت می شد اخم میکرد سر بچه داد می زد. شبها توی اطاق دور هم می نشستیم هرکس به کاری مشغول بودیم من مشق خط میکردم و محبوبه گلدوزی می کرد مادر هم نخود و لوبیا می آورد پاک میکرد الماس هم بین ما سه تا در رفت و آمد بود پیش من می آمد قلم ام را می خواست "دده بده" دستش را می گرفتن با قلم روی کاغذ خط خطی میکرد وقتی خسته می شد قلم را ول میکرد می رفت سراغ مادرم نخود می خواست لوبیا می خواست. -ننه نخوری ها خامه باید بپزم به به بشه بعد بخوری خب؟ -خب نه خب نمی گفت خاب می گفت و ما می خندیدیم. می رفت طرف محبوبه سوزنش را می خواست و میگفت: -ننه بده. سرش داد می کشید: -باز گفتی ننه؟درست حرف بزن تا بدهم. بچه طفل معصوم می زد زیر گریه مادرم با رنجش میگفت: -وا چه اداها؟تا بچه طرفش می رود او را می چزاند اشکش را در می آورد بیا ننه بیا بغل خودم. الماس قهر میکرد و می دوید بغل مادرم میگفتم: -خوبه دیگر تو هم روغن داغش را زیاد نکن هی!بچه!این دلش می خواد بگوئی خانم جان تو هم باید بگویی خانم جان خلاصمان کی هی ننه ننه می کنی تخم سگ!البته می دانستم که زور می گویم برای بچه گفتن خانم جان خیلی مشکل بود اصلا هیچکس پهلوی او این کلمه را نمی گفت تا او یاد بگیرد تازه خانم جانش چه گلی به سرش زده بود که می خواست خاطره اش جاودان بماند باز صد رحمت به ننه من که مثل پروانه دور سر این بچه می گشت از صبح تا غروب الماس دور و بر مادر می پلکید انگاری مادر واقعی اش همو بود که بود محبوبه روز بروز بدعنق تر می شد تمام هوش و حواس اش متوجه آمدن دایه خانم بود می نشستند پچ پچ می کردند و بعد که او می رفت حالی به حالی می شد اینقدر دیگه از خانه ما باغ ما اطاق پنجدری و پرده های پولک دوزی قالی و گل و گلدان و مبل های سنگین سرخ و میزهای بلند عسلی شان می گفت که حوصله ما سر می رفت انگاری نخورده بود ندیده بود والله من و مادر واقعا نخورده بودیم اما هیچوقت به زبان نیاوردیم این وقت و بی وقت از روغن کرمانشاهی پلو زعفرانی دوغ و شربت آلبالوی خانه شان می گفت و کلافه مان میکرد من دوست نداشتم الماس فیس و افاده داشته باشد نمی خواستم فردا که بزرگ شد پز پدربزرگ و مادربزرگ ندیده و نشاخته اش باد توی دماغش بیندازد دوست داشتم مثل خودم خاکی باشد با نداریمان بسازد و شکرگزار باشد بالاخره مادر مرا هرطوری که بود جوری تربیت کرد و بزرگ کرد که مقبول محبوبه خانم اشراف زاده شدم آنهم نه من بدنبالش رفته باشم او به دنبالم آمد او شکارم کرد او گرفتارم کرد آنها هرچه بودند باشند بالاخره تمام هارت و پورت شان بقول خودشان دختر عزیز دردانه شان را نتوانستند خوب تربیت کنند و ناخلف از آب در آمد حالا گرفتارش شده اند دلم می خواست پسرم را مادرم تربیت کند نه زنم حتی مادر وقتی از دستش عصبانی می شد به او پدرسوخته می گفت حتی وقتی نازش می داد همین کلمه را می گفت خودم هم می گفتم و الماس یاد گرفته بود و چقدر شیرین این کلمه را تکرار می کرد و من لذت می بردم اما محبوبه ناراحت می شد عزیزم این حرف ها بد است دیگر نزنی ها اگر یک دفعه دیگر حرف بد بزنی کتکت می زنم کتک تنها وسیله تربیت ا. بود مگر خودش را با کتک بزرگ نکرده بودند همان راه را برای پسرم در پیش گرفته بود ومن و مادر نمی پسندیدیم در رفتارش با ما جبهه می گرفت از بالا نگاه می کرد او بالا دست بود ما زیر دست من منه قربان منم منم بزبزها دو شاخ دارم به هوا حکایت غریبی بود خون می خوردم و دم بر نمی آوردم چه کسی باید به این دختر حالی می کرد که تو دیگر دختر بصیر الملک نیستی زن رحیم نجاری مادر بچه اش هستی فراموش کن آن الاف الوف را ول کن پیاده شو با ما بیا سرت را پایین بیاور زندگی کن زندگی را برای ما و خودت تلخ نکن اینقدر کناره نگیر خاکی باش همه ما را خدا خلق کرده همه ما خاکیم همه ما خاک می شویم آخه چقدر پز چقدر فیس و افاده چقدر ناز و دا روز بروز نسبت بهم بیگانه تر می شدیم دیگر زبان همدیگر را نمی فهمیدیم رحیم جان در نظر او سقوط کرده بود حرف که میزد مثل جاهل ها بود راه که می رفت مثل لوطی ها بود نشستنش مثل داش ها بود منهم لج ام می گرفت گاهی مخصوصا ادای داش مشدی ها را در می آوردم پاشنه های کفش را می خواباندم گشاد گشاد راه می رفتم تا حسابی کیف کند ننه دلم هوای کله پاچه کرده فردا بخوریم آره ننه پول بده برایت بگیرم از آنجایی که محبوبه با همه چیز مخالفت می کرد و به همه چیز هم مداخله می کرد گفت وای خانم چه کار مشکلی است تمیز کردنش که خیلی سخت است ول کنید توی دلم گفتم به تو چه مگر تو باید پاک کنی اصلا کی نظر ترا خواست که می فرمایی ول کنید گفتم ننه ام که خودش نمی پزد صبح می رود از بازار می خرد روز بعد جمعه بود ساعت نه از خواب بیدار شدم مادر صبح زود رفته بود کله و پاچه را خریده بود نان سنگک خشخاشی هم خریده بود کله پاچه را گرم نگه داشته بود که بلند شویم محبوبه خانم که متوجه شد محل اش نکردیم از خجالت بلند شد دو تا ظرف چینی که جهیزیه اش بود و گویا برای توی صندوق گذاشتن آورده بود چون در عرض این چند سال من ندیده بودمشان ظرفها را برداشت رفت به مطبخ که مثلا کله پاچه را توی آنها بکشد مادر همه را توی سینی مسی کشیده بود و آورد گویا کله پاچه را معمولا توی ظرف مسی می کشند که دیر سرد می شود به به سنگک و ترشی و کله پاچه مدتها بود به این خوشمزگی کله پاچه نخورده بودم مادر قبل از اینکه خودش بخورد یک لقمه کوچک درست کرد و گفت الماس جان بیا کله پاجه بخور جان بگیری ببین چه خوشمزه است الماس تازه از خواب بلند شده بود خمار بود با گریه دست مادر را پس زد مادر برای اینکه بچه را سر شوق بیاورد لقمه را گذاشت دهان خودش و گفت نخور بهتر خودم می خورم تو نمی خوری محبوب نه میل ندارم خندیدم و با تقلید از مادر گفتم چه بهنر خودم می خورم من هم منظورم این بود که مزه بیاورم و بیاید بخورد اما مثل اینکه ملکه چین نشسته و دارد به غلامان خودش نظاره می کند چنان به کله پاچه نگاه می کرد که انگاری لاشه سگ است و ما لاشخوریم که داریم آنرا می خوریم محبوبه سکوت کرده بود اما خوب اخلاقش توی دستم آمده بود می دانستم دارد نقشه می کشد یک کاری می خواهد بکند یک حرفی بزند از آقاجان اش از باغ شیمیران عمو جانش از انگشتری برلیان خاله جان اش بالاخره یک چیزهایی توی دلش مرتب می کرد قیافه اش داد می زد که دارد نقشه می کشد چشمهایش دو دو می کرد رحیم جان بالاخره چه تصمیمی گرفته ای چه تصمیمی راجع به چی مگر وضع کارت خوب نیست از دکان راضی نیستی چرا چطور مگر خوب قرار بود شاگرد بگیری قرار بود بروی تو نظام نمی خواهی بروی یک سر و گوشی آب بدهی اوهوم می روم یک روزی می روم فهمیده بودم دارد حرفهایی ردیف میکند این زن هر چه سنش میره بالا عقلش کمتر می شود آخه مردی که هم زن دارد هم بچه دارد هم کفیل مادرش است نظام می رود آقا می بخشد غلام نمی بخشد آن روز کی است رحیم هر کاری وقتی دارد تا جوان هستی باید بروی می گویند درس خواندن دارد خوب پس چرا زودتر نمی جنبی حسابی خلق ام را تنگ کرد همان کاری که تصمیم گرفته بود بکند عصبانی شدم می گذاری یک لقمه بخوریم یا می خواهی زهرمارمان کنی محبوبه مادرم برای اینکه موضوع را عوض کند از سر صبحانه بلند شد و رفت نشست پای سماور ول کن محبوبه جان کله پاچه که نخوردی بیا اقلا چای بخور با غیظ گفت نمی خواهم و از جا بلند شد به اطاق کوچک رفت و در بین دو اطاق را محکم به هم زد وا این چشه چرا همچین می کند گفتم ولش کن ننه چای بریز لابد دلش از جای دیگر پر است طفلی الماس هاج و واج نگاه می کرد وقتی مادرش گذاشتش روی زمین و رفت زد زیر گریه ننه بیا بغل خودم مادرت باز امروز از روی دنده چپ بلند شده طفل معصوم خدا عاقبت ترا بخیر کند بچه خودش را انداخت بغل مادرم و ساکت شد دلش از جای دیگر پر است سر من خالی می کند مادر هم مثل محبوبه از اینکه من با محبوبه یکی بدو می کردم راضی می شد گفتم کسی با تو کار نداشت باز نخود هر آش می شی وا تو دیگه چرا همه کاسه کوزه ها برای من بود میگی دلخور هم نشم چشمت کور خود کرده ای خود کرده را تدبیر نیست چه کرده ام زن گرفتم معصیت است کار بدی کردم حلالش کردم عشق و عاشقی آخر عاقبت ندارد می بینی که تو آبش را زیاد نکن حرفهای صد سال پیش را جلو نیار من لال می شوم آهان نگاهم به نگاه معصوم الماس افتاد چشمهای خمارش هنوز از گریه و خواب پر بود خونم به جوش آمد خدایا این بچه چه گناهی دارد این بچه همه را دوست دارد او کینه بدل ندارد حالا توی دل کوچک اش چه می گذرد چه فکر میکند چه میخواهد بگوید که نمی تواند چه می خواهد بکند که قادر نیست خدایا ما لیاقت داشتن این بچه را نداشتیم بچه به این خوشگلی به این نازنینی پسرم با داشتن پدر و مادر بدبخت تر از من یتیم شده آن مادر که همه اش بفکر خودش است این هم من که همه اش بفکر الله اکبر الله اکبر از جا بلند شدم مغزم سوت می کشید جوش آورده بودم پیراهن ام را پوشیدم کمی قدم زدم شلوار و جلیقه ام را پوشیدم باید بروم بیرون مثلا که امروز روز تعطیل من گردن شکسته است منی که هیچ وقت جمعه ها دوست ندارم پایم را از خانه بیرون بگذارم اما اینجا خانه نیست جهنم شده دارد آتش می گیرد بروم یه خرده توی کوچه ها قدم برنم حالم جا بیاد هوا بخورم اصلا بروم دکان کار بکنم باز در دکان آرامترم کسی نیست که سر به سرم بگذارد گوشه دنجی است دنبال کت ام گشتم توی اطاق کوچک مانده بود استغفرالله چه بکنم بروم بردارم یا بدون کت بروم حالا از پنجره نگاه می کند این هم حرف تازه ای می شود اتفاقا بدون کت خیلی جوانتر دیده می شوم اگر خوشگلتر شوم هزار فکر بیراه دیگر می کند خدایا این زن چرا اینقدر شکاک است آخر عشق و عاشقی باشد حسادت این دارد به زندگی خودش و من آتش می زند فکر کرده بودم چفت در را از پشت زده یک لگد به در زدم نزذه بود لنگه های در بشدت باز شدند و به دیوار خوردند جلوی پنجره ایستاده بود برگشت فهمیده بود دنبال کتم آمده ام به کت ام که روی میخ آویزان بود نگاه کرد تو چته جابجا شد یک کلام حرف نزد چرا چیزی نخوردی دلم نخواست دلت نخواست یا عارت آمد این اداها چیست که از خودت در می آوری ما نباید بفهمیم نمی فهمی نمی فهمی که من خسته شدم که این زندگی نیست که زندگی فقط کله پاچه خوردن و خوابیدن نیست که عمرت به باد می رود و باز تنبلی می کنی نمی خواهی یک کار درست و حسابی بگیری به فکر این بچه نیستی کی باید او را تربیت کند به همین زندگی حقیرانه راضی هستی با دست به اطاق و حیاط اشاره کرد وسط چهارچوب در ایستاده بودم دستم را گذاشتم روی چهارچوب و گفتم چرا نمی گذاری آدم توی خانه خودش راحت باشد چه از جانم می خواهی چرا بهانه می گیری بچه یک ساله ادب می خواهد معلم می خواهد من که نمی فهمم تو چه می گویی درست حرف بزن ببینم ته دلت چیست من همینم که هستم مگر از اول مرا ندیدی من که دنبالت نیامده بودم آمده بودم آمدی دیدی پسندیدی با دست زدم به سینه ام تو زن من شدی من رحیم نجار چه از جانم می خواهی ؟اول همه چیزم خوب بود،یقه ی بازم،دست زبرم ،موی اشفته ام،لباده ام ،قبایم،گیوه ام،حالا چطور شدکه یک دفعه همه چیزم اخ شده ؟من همان نبودم که:حال دل گفتنم باتو هوس است؟مادرم هم گویی از این که اسرارمگو را فاش میشنودسرکیف بود صدای خنده ی توام با مسخره اش را از پشت سر شنیدم ،دیگه حسابی دیوانه شدم ،محبوبه هم گویا شنید گفت: -رحیم رحیم میفهمی چه میگویی ؟بس کن نمیفهمیدم ،دیوانه ام کرده بودند،دوتا زن،بجانم افتاده بودند،من داشتم خرد میشدم ،گفتم: -حالاچپ میرم راست میام دستور می دهی ،رحیم جان این را بمال به دستت چرب بشود،نرم بشود،رحیم جان دکمه ییقه ات را ببند،سینه ات پیداست خوب نیست،رحیم جان زلفت را شانه کن زیر کلاه بماند،موهایت را کوتاه کن،توی قاب غذا بخور،پاشنه یاورسی هایت را ور بکش،دگمه ی کت ات را ببند،این کاررا بکن ،ان کاررا نکن،فقط مانده یک دست هم بزکم بکنی،روزی ده دفعه به گوشه وکنایه میپرسی،رحیم نظام نمیروی ؟پس کی میروی؟پس چطور شد؟مگر روزی که من تو را دیدم نظامی بودم ،کی به تو گفتم توی نظام میروم ؟ با عصبانیت گفت:نگفتی ؟پشت دیوار باغ نگفتی؟ -خوب تو پشت دیوار باغ خر منو گرفته بودی که میروی توی نظام یا نه؟من هم برای دلخوشی تو یک غلطی کردم وبدهکار شدم...راست میگف من الاغ خودم تو دهنش انداخته بودم ،از اول هم خودم گفته بودم همان روزها بود که زن اوستاگفته بود که خویشش توی نظام است و میتواند کاری برای من بکند،من هم هوایم برداشته بود خودم را توی لباس صاحب منصب ها تپانده بودم ،خوشم امده بود. یک دفعه صدای فریادش بلند شد: -روزی که خانم دستبد وگوشواره ی سر عقد مرااز دست وگوشم دراوردن گفتی میروم نظام؟نگفتی بهترش را برایت میخرم ؟ مادرم قاطی ماجرا شد:دپس بگو خانم دلشان هوای طلا وجواهرات کرده ،پای مرا چرا به میان میکشید؟دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکردی؟جشمت به این یک جفت گوشواره.... -حالاسرکوفتم میزنی ؟باید ازدیوار مردم بالا بروم برای تو طلا بخرم؟مگر تو نظام النگو وگوشواره یطلا خیرات میکنند؟خسته ام کردی ،ذله شدم ،من دستم را چرب نمیکنم ،پسر عمو جانت باید دستش را چرب کند من که نان زحمت نکشیده نمیخورم که دستم را چرب کنم!چرب هم کنم فردا همین اش است وهمین کاسه،ببین محبوبه ،حرف اخرم را بزنم ،من نظام برو نیستم،خانه ی خاله که نیست؟درس خواندن دارد،دودو چراغ خوردن دارد،خرج دارد.... -خرجش را اقاجانم میدهند -این قدر پول اقا جانت را به رخ من نکش ،من همینم که هستم ،بهتر از اینم نمیشوند زن گرفته ام شوهر که نکرده امًمی خواهی بخواه نمی خوای نخواه تند رفتم خورم فهمیدم که تند رفتم،نیاد این اخرین جمله رو میگفتم ،این یعنی پایان خط یعنی بوی جدایی یعنی طلاق ومن هم از طلاق وحشت داشتم - بس است دیگر،برو، دیگر نعره نکش ،خودت را بیشتر از این از چشمم نینداز بیخود عصبانی شدم،دست خورم نبود،قیافه ی مظلوم وگریان پسرم هر چه کردکرد صدای مادرم بلند شد - رحیم جان اینقدر حرص نخور مادر،تو که این غذا زهر مارت شد حالا محبوبه یه چیزی گفت،شما ببخشید ،خودش پشیمان شده من پشیمان شدم من غلط کردم...مجبوبه با یک خیز امد طرف دری که من ایستاده بودم فکر کردم با من است اما با مادرم بود -خیال میکنید نمیشنیدم چطور زیر گوشش ورد میخواندید؟حالا که کار به اینجا کشید خیالتان راحت شد؟همه ی این بساط زیر سر شماست مادر دوتا دستش را بلند کرد وبه سر خود کوبید -خاک بر سر من که اینجا کلفتی میکنم و هزار جور حرف مفت میشنوم وجیکم در نمی اید زیر سر من است؟نه جانم زیر سر من نیست،رحیم دیگر از چشم تو افتاده،دیگر از عاشقی فارغ شدی ،دیگر کبکت خروس نمی خواند،دیگر سیر شده ای نگذار دهان من باز شود ها!! مادر باور نکرده بود که محبوبه دست نخورده بود،با وجود اینکه من قسم خوردم که پاک بود،باکره بود اما با شک و تردید تلقی کرد میترسیدم این حرف را جلو بکشدکه انموقع دیگر واویلا بود داد زدم: -ننه تو صدایت را ببر -اره خفه میشوم این هم مزد دستم،بر پدر من لعنت اگر دیگر اینجا بمانم بچه را داد بغل محبوبه،دوان دوان رفت بقچه ی لباسهایش را بست وچادر به سر انداخت،لبه ی چادرش بر زمین کشیده میشد شیون کنان در را بهم کوبید ورفت گفتم: - حالا خیالت راحت شد؟همین را می خواستی؟بفرما نمیدانستم چه بکنم؟مادرم کجا رفت؟فکر کردم حتما میرود خانه ی انیس خانم،نشستم پهلوی سماورشاید حالا دیگر محبوب بیایدصبحانه بخورد،مادر را که بیرون کرد خیالش راحت میشود،میاید اشتی میکنیم،زن وشوهر ها گاهی از یان دعواها دارند،بعد اشتی میکنند من رشته ی محبت تو پاره میکنم شاید گره خورد به تو نزدیک تر شوم ف ولی نه این دعواها مثل ترک های کوچکی هستند که ظرفیت حیات را میشکنند بلور دل را ترک دار میکنندکدام رشته محبت؟ گره کره؟نه من هیچ وقت یادم نمیرود زخم زبانهایی که در این مدت از محبوب شنیده ام،کارهایی که دیده ام نه،چیزی را فراموش نکرده ام ولی چاره چیه؟بچه داریم الماس مظلوم توی بغل مادرش کز کرده است غصه ی مادربزرگش را خواهد خورد حسابی با او جور است.. هرچه صبر کردم نه امد نه حرکتی از روی اشتی کرداگر می اورد بچه را میداد بغلم دستش را میگرفتم کنارم مینشاندم نازش می دادم اشتی میکردیم،ولی نیامد اگر صدایم میکرد با سر به سویش میدویدم در اغوشش میگرفتم هم او هم پسرم را هردو عزیز من اند هردو را می پرستم،اما صدایم نکرد از جایم بلند شدم پایم به قندان گیر کردپراندمش طرف دیگرکتم توی اتاق کوچک بود به بهانه برداشتن کت رفتم انجا شاید کلامی بگوید شاید نگاه سحر انگیزش را به صورتم بدوزدتسلیم میشوم معذرت میخواهم دستهایش را می بوسم تا مرا دید پشت به من کرد کتم را برداشتم عادت داشتم هرچه پول توی جیبم بود روی طاقجه میگذاشتم انها را برداشتم راه افتادم توی مجله برو بیایی بود از پسربچه ای سوال کردم -چه خبره؟ - حاج اسماعیل مرده. -حاج اسماعیل کیه؟من چون صبج زود میرفتم دکان وشب برمیگشتم زیاد اهل مجل را نمیشناختم -قصاب محله -ا؟چرا؟با ان یال و کوپال؟جوان بود مردی چهار شانه با سبیل های از بنا گوش رفته بازوان ستبر خالکوبی شدهقابل به مرگ نبودصدای صلوات از گوشه ی بالایی به گوش رسیدایستادم بلی عده ای مرد الله اکبرگویانوصلوات گویان تابوت قصاب را به دوش میکشیدند بیکار بودم حال درست وحسابی نداشتم دنبال مفری میگشتم شنیده بودم که مشایعت مرده ثواب داردرفتم پشت تابوت چند تا زن به سر وسینه میزدندوگریه میکردندحتما عیال و دخترو خواهر حاج اسماعیل بودندکمی با جمعیت راه رفتم بعد مردی که جلوی من بود برگشت طرف من گفت: -نمی خواهی ثواب کنی؟بگیر دسته ی تابوت را به من داد برخلاف تصورم خیلی سبک بود قصاب اقلا صدو بیست کیلو وزن داشت اما گویی پر کاه توی تابوت بوده،تعجب کردم پیاده رفتیم تا ابن بابویه، اولین بار بود قبرستان می دیدم مرده می دیدم،مرگ پدرم یادم هست اما مرا نگذاشتند به قبرستان بروم،کنجکاو شدم که قصاب را در حال مرده ببینم،آخه مرد به آن چاقی به آن هیکل چرا اینجوری سبک شده بود؟مگر روح وزن دارد؟ با دو سه نفر از مردها رفتم توی مرده شورخانه،پارچه را از رویش برداشتند.وای خدای بزرگ،من امکان نداشت اگر نمی دانستم که قصاب مرده می شناختمش،پوست و استخوان،رنگ پریده،ماسیده،مچاله شده،دماغش دراز شده بود،گونه نداشت.دو تا گودی وحشتناک دو طرف دماغش دیده می شد. - به چه مرضی مرد؟ - هیس... شستند،کفن کردند،آوردند گذاشتند روی زمین،ملا آمد همه مان پشت سر ملا سرپا ایستادیم،قصابه جلوی همه مان بود همانجوری سرپایی نماز میت خواندیم و بلاخره دفن اش کردند. با جمعیت برگشتم،رفتم خانه قصاب،پدر صلواتی عجب دبدبه ای،کبکبه ای داشت،یاد گوشت هایی که به محبوبه قالب می کرد افتادم،پوست و استخوان را با مقداری چربی توی کاغذ می پیچید و می داد،نه به محبوبه به هرکس بی زبان بود بدبخت بود،بی کس و کار بود،شناس نبود،چه کردی مرد؟همه را گذاشتی رفتی،وبال اش به گردن تو ماند،لذتش را ورثه می برند،تو باید جواب بدهی،یادم آمد همان گوشتی را که خودش دو ساعت قبل یک کیلو حساب کرده بود وقتی برگرداندم گفت کم است،راست هم می گفت اما بعدها شنیدم که خودش از اول کم می فروشد،چه شد مرد؟کم فروشی هایت به چه دردت خورد؟جز گناه چه نصیب تو شد؟ - به چه مرضی مرد؟ - خوره گرفت. - آن دیگر چه جور مرضی است؟ - خوره خونش را خورد، گوشتش را خورد. - آه خدایا،تو چقدر عادلی تو چقدر حکیمی،سزایش همین بود،گوشتی را که از راه حرام آورده بود همه آب شد،خون مردم را به شیشه گرفت،خون خودش از بین رفت،الله اکبر،الله اکبر. واقعا آنهایی که گناه می کنند چقدر نادان و جاهل هستند،ما اگر گوشت مان یک پونزه یک چارک کم بشود یا نشود،می گذرد اما وبال بگردن قصاب می ماند،رحیم خدا را شکر که کار تو کم فروشی و بدفروشی ندارد،خداراشکر. رفتم به دکان،دمادم غروب بود،در دکان را باز کردم،چوبهایی را باید اره می کردم،بیکار نبودم،تصمیم گرفتم شام به خانه نروم،بگذار محبوبه ببیند که هر وقت بدعنقی می کند تنها می ماند،مادر هم که نیست بگذار توی خانه بماند،با بچه اش است،تنهایی یه خرده راجع به رفتارش فکر کند،شاید پشیمان شود.آخه زندگی چی هست که اینقدر سخت گرفتیم؟ از کجا معلوم که فردا من هم مثل این قصاب نیفتم و نمیرم؟چهار برابر من بود،به اندازه ی تمام عمر من،در ماه گوشت می خورد،خانه اش کم از خانه ی بصیرالملک نبود،اما چه فایده؟ تا آنهمه گوشت آب شود و به آن روز مرگ بیفتد ببین چه کشیده جهنم توی همین دنیاست،ایکاش محبوب را هم می بردم مردکه ی قصاب را ببیند،حتما بهمین خاطر است که یم گویند قبرستان رفتن ثواب دارد، آدم بیدار می شود،آگاه می شود،می فهمد که عاقبت اینجا باید برود،حرص و آز کم می شود،حیف محبوبه در همه ی این مدت با هیچ کس رفت و آمد نکرد،همسایه ها را نمی شناسد،هم محله ای ها را نمی شناسد،اصلا یکبار هم نپرسیده آخه شما هیچ فک و فامیلی ندارید؟ مادر با چه رویی رفته خانه ی انیس خانم؟ما که سال تا سال خبر از آنها نداریم،فکر کردم بروم سری به آنجا بزنم شاید مادر کاری داشته باشد،شاید از دلش درآورم بیاورم خانه،الماس دوستش دارد،مادر برای بچه هلاک است،اما نه،بگذار یکی دو روز بعد می روم،مادر هم بیخود آتش بیار معرکه شد،چند بار گفتم تو مداخله نکن،ولی می کند،چه بکنم؟ گرسنه ام شد،وقت شام است بروم خانه،محبوبه منتظرم است،حتما حالا سر و صورتی صفا داده،شامی درست کرده چشم براه من است،دوستش دارم،زنم است،عاشقش هستم،امروز تند رفتم،نباید می گفتم همینم که هستم،باید ملایمتر حرف می زدم،بد کردم،چه بکنم؟ در دکان را بستم و راه افتادم،وقتی وارد محله ی خودمان شدم،دیدم سر کوچه ی قصاب عده ای روی زمین نشسته اند!! جلو رفتم،بلی اهل محل،مرد و زن نشسته بودند،در خانه ی قصاب باز بود،توی حیاطش هم پر بود شام غریبان بود،پلو و خورشت قیمه،سینی سینی دور می گرداندند،من هم نشستم،چه بروبیایی بود،مثل اینکه واجب بود مال مردم را بخورد و شب شام غریبان این بساط را راه بیندازد،فکر می کنند گناهانش را سبک می کنند،ای خدا مردم چرا کج فهم اند،نه به آن کم فروشی و بدفروشی، نه به این احسان و بذل و بخشش،یک بشقاب پلو با یک پیاله قیمه و یک زیردستی سبزی خوردن جلویم گذاشتند،از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ناهار هم نخورده بودم،بشدت گرسنه ام بود،خوردم،ای قصاب باشی در زنده بودنت یک پونزه از گوشت مرا خوردی بعد از مرگت بیشتر از آن را خوردم،اینچنین حق به حقدار می رسد،مردم باور ندارند. روضه خوان روضه خواند.دل من گرفته بود به حال خودم گریه کردم،به حال الماس پسرم گریه کردم،به حال محبوبه گریه کردم،به حال مادرم هم گریه کردم. - خدارحمتش کند آدم خوبی بود. - بلی. - خدا از بزرگی کم تان نکند. - فامیل تان بود؟ خنده ام گرفت.فکر کرده بود برای قصاب دارم گریه می کنم،غم خودم امروز از صبح روی دلم سنگینی می کرد،بغض ام را اینجا خالی کردم،ساعت از نیمه شب گذشته بود،دلم می خواست دیرتر بروم.بگذار محبوبه نگران بماند،بگذار دلواپسم شود،بگذار غصه بخورد،همیشه دور و برش هستم،قدرم را نمی داند،اشتباه می کنم همیشه کنارش هستم،باید یک جایی پیدا کنم که گاهگاهی بروم،این می بیند که من هیچ پناهگاهی ندارم،هیچ کس و کاری ندارم،حسابی سوارم شده،اگر خانه ی امیدی داشتم،اگر می دانست می توانم چند شب به خانه نروم،اینطور نمی کرد،فردا به بهانه ی مادرم می روم منزل انیس خانم،ناصرخان مرد است می فهمد با هم خوب اخت شده بودیم،ببین از وقتی که محبوبه آمده،همه را از یاد من برده،حتما مادر تعریف می کند که چه بلایی است،انیس انم خبر از حال و احوالاتمان حتما دارد،عمه کشور خبرگزاریش خوب کار می کند. مثل اینکه مراسم تمام شده بود.وقتی سرم را بلند کردم یکی دو نفر با تعجب نگاهم می کردند شادی متعجب بودند که من کی هستم اینجا نشستم،خویش که نبودم،بیگانه و اینهمه عزاداری؟ وقتی به خانه رسیدم ساعت دو بعد از نیمه شب بود،توی اطاق کوچک خوابیده بود، در را هم از پشت بسته بود،احتیاج داشتم سرم را روی دامنش بگذارم،هنوز بغض در گلو داشتم،دلم مالامال از غصه بود،پشت در ایستادم: - محبوب بیا آشتی کنیم. جواب نداد،آهسته با پا زدم به در،گفت: - سر و صدا نکن بچه خوابیده. - به گور پدرش که خوابیده. - دست بردار رحیم. خدایا چه بکنم؟پشت در نشستم،پاهایم تاب تحمل تنم را نداشتند،سرم داغ شده بود،چشمانم می سوخت .با التماس گفتم: - محبوب جان...محبوب جان...در را باز کن... صبح وقتی بیدار شدم همانجا پشت در بدون لحاف و تشک خوابیده بودم. تا من خانه بودم محبوب از اطاق بیرون نیامد،صبحانه درست نکردم،یک لقمه نان و پنیر گذاشتم لای دستمال رفتم دکان،پریموس را روشن کردم و بی منت صبحانه خوردم،تا ظهر کار کردم،سر ظهر دیدم پایم اصلا نمی آید بروم خانه،از جلوی قهوه خانه،سیب زمینی پخته با تخم مرغ پخته خریدم،نان هم داشتم،آمدم نشستم توی دکان ناهارم را هم خوردم،یک لقمه غذا که این همه دنگ و فنگ ندارد،چقدر باید به خاطر شکم منت مادرم یا زنم را بکشم؟دیدم بدم نمی آید چایی ای درست کنم،هرگز بعدازظهر ها توی دکان چایی نمی گذاشتم اما سیب زمینی حسابی تشنه ام کرده بود،چایی را دم کردم گذاشتم روی کتری که دم بکشد. پشت به در دکان داشتم تخته اره می کردم و توی خیالات خودم بودم، - اوستا رحیم،سلام. این صدای آشنای کی بود؟یک لحظه فکر کردم بصیرالملک است،برگشتم،آه خدایا کی را می بینم؟ - اوستا جان سلام قربان قدم هایت،راه گم کرده اید؟آفتاب از کدام طرف درآمده یاد پسرتان را کرده اید؟ محکم همدیگر را بغل کردیم،پدر و پسر بعد از سال ها بهم رسیده بودیم،اوستا با دستش آرام آرام می زد به پشت من،رحیم،رحیم...رحیم. دلگیر بود،چشم هایش پر از اشک شد،من خوشحال شدم،گویی هدیه ی گرانبهایی خداوند بمن داده احساس کردم پشت و پناهی پیدا کرده ام،از بیکسی نجات پیدا کرده ام.می خواستم دکان را ببندم بروم سراغ ناصرخان،بلاخره پناهی پیدا کردم دارم داغون می شوم ،دارم منفجر می شوم. - اوستا بفرما،بفرما کاش زیر قدمت رحیم قربانی می شد. - رحیم زنده بماند انشالله.بنشین بنشین تعریف کن ببینم چه می کنی؟ اوستا دور و بر دکان را نگاه کرد: خداراشکر مثل اینکه کار و بارت هم خوب است الهی شکر. - زیر سایه شما اوستا،هرچه دارم از برکت اوستایی شماست،شما یادم دادید،نانم از قبل محبت های شماست،تا زنده ام شاگرد شمایم. - خودت هم شعورش را داشتی،مثل تو خیلی ها پیش من می آمدند،اما دست خالی رفتند،خب بنشین بگو ببینم پسر چه جوری رفتی داماد بصیرالملک شدی؟سرت بزیر بود اما انگاری کارت آن بالا بالاها صورت می گرفت. - بگذار اوستا جان یک پایی برایتان بیاورم،امروز از قدم خوش شما چایی گذاشتم،خیلی عجیب است امروز هوس چایی کردم،نگو قسمت شماست که قبل از شما وارد دکانم شده . - به به چه چایی خوشرنگی،پیر بشی پسر،برای خودت هم بیاور. استکان دیگر نداشتم،الکی گفتم من خوردم شما نوش جان کنید. - خوب بگو ببینم داماد بصیرالملک، چه می کنی؟ زنت براه است؟سازگار است؟لاغر شدی یا قد کشیدی؟آره بار زندگی سنگین است،آنهم اداره کردن دختری که در ناز و نعمت بزرگ شده،خیلی مشکل است خیلی مشکل. - حاجی خانم چطورند؟سلامت هستند؟... اشک های اوستا مثل باران ریخت توی صورتش.دستپاچه شدم،ناراحت شدم،ایکاش نمی پرسیدم حتما باز دعوایشان شده،حتما باز کتک کاری کردند، حتما باز از آن حرف های نامربوط زده،اوستا دستمال بزرگی را از توی جیب اش بیرون آورد مثل بچه ها،هق هق می کرد،خدایا چه شده؟جرات نمی کردم حرف دیگری بزنم،چشم های خودم هم داشت پر می شد. - رحیم...رحیم...حاجی خانم آتش به جانم زد،حاجی خانم تنهایم گذاشت،رفت،رفت بدبخت شدم رحیم،تنها شدم،به اخم تخم اش هم خو گرفته بودم،چهل و پنج سال کنارم بود،شوخی نیست،عمر آدمی است،رفت. - چرا نمی روید دنبالش؟چرا گذاشتید برود؟قهر کرد؟ می ترسیدم بپرسم طلاق گرفت.از این کلمه وحشت داشتم. - رحیم از دستم رفت،جایی رفت که برگشت ندارد،جایی رفت که نمی توانم پیش اش بروم. آه فهمیدم.حاجی خانم مرده،گویی تمام دلگیری هایی که از این زن داشتم... همه آب شد و بخار شد فقط مهربانیهاش نماد پیدا کرد گریه ام گرفت گریه کردم پا به پای اوستا باز نه فقط برای حاجی خانوم برای خودم تصور مرگ محبوبه جگرم را آتش زد اگر محبوبه بمیرد من چه میکنم؟اگر روزی بی او شوم چه میکنم؟اگر روزی بروم خانه و او نباشد؟خانه سوت و کور است زندگیم سیاه است دیگر زنده ماندنم بی فایده است بداخلاق هست ناسازگار هست اما دوستش دارم انس گرفتم قهرش هم شیرین است اخم هاش هم خواستنی است... اوستا شکهایش را پاک کرده بود و داشتم مرا نگاه می کرد. -رحیم...پسرم....تو چه غمی داری هان؟این گریه ی همدردی نیست این گریه ی دردمندی است چیه؟خوشبخت نیستی؟هان؟بچه داری؟ با سر اشاره کردم آری اوستا خوشبختی را فقط در بچه دار شدن می دانست آخ که چه اشتباهی! -کار و بارت که خوب است غصه ی چرا داری؟مادرت زنده است؟ -آری -توی همان خانه اش است؟ -نه -پیش شماست؟ -آری -محبوبه خوب است؟زنده است؟ خنده ام گرفت اشکهایم را پاک کردم -بگو درد دلت را بگو سبک می شوی من گریه کردم سبک شدم. -چه بگویم اوستا چه بگویم؟خودم ه واماندم دارم می سوزم و می سازم محبوبه دار آتشم می زند. -می دانی رحیم؟ان دختر وصله ی تن تو نبود تو یک کلام نیامدی با من که مثل پدرت بودم صلاح و مصلحت کنی بارها به تو نصیحت کرده بودم که سعی کن از تجربه ی دیگران استفاده بکن اشتباه دیگران را تکرار نکن نکونه من فرق می کنم نه پسر جان همه ی مان سرو ته یک کرباسیم از خدا بیشتر نمی دانیم که خودش فرموده ظلوما جهولا نادانیم همه ی مان از صدر تا ذیل خب بگو ببینم چه شده؟اصلا من همیشه در حیرتم که تو چه جور جرات کردی دختر بصیر الملک را خواستگاری کنی؟ -جرات نکردم خودش خاطر خواهم شد. -آخه چه جور؟کجا ترا دید؟چه جوری تو را شناخت تعریف کن ببینم.پدرت از هیچ چیز خبر ندارد. -اوستا جان هم قاتق نان ام از شماست و قاتل جانم از شماست؟ -من؟ -اگر در دکان شما شاگردی نمی کردم کار به اینجا نمی کشید هی رفت و امد به انیس خانم پیغام اورد و پسغام آورد سفارش قاب کذائی داد امد برد من گردن شکسته مزد نگرفتم بجایش گل اورد و خب.... اوستا نگاه می کرد و سرش را تکان می داد خب؟و شد آنچه که نباید می شد. -نمی بایست می شد من راهنما نداشتم پدر بالای سرم نبود جوانی بود و بهار بود و سر شوریده. -همیشه ایننطور است همیشه...همیشه خب حالا اختلافتان سر چی هست؟ -هیچی الکی گاهی الکی الکی اخم می کند تخم میکند قهر میکند آشتی میکند بهانه میگیرد ذله ام کرده نمی دانم چه بکنم. -آخه حرف حسابش چیه؟پدر و مادرش چه می گویند؟ -هه پدر و مادر؟اصلا اسمش را نمی اورند اصلا پایشان را توی خانه ی ما نگذاشته اند اصلا اجازه نمی دهند این بنده ی خدا بدیدنشان برود ولش کردند طردش کردند... -خب رحیم طفل معصوم دلش از انجا پر است مگردختر نمی تواند دل از پدر و مادر بکند>آنهم آن مادر یک پارچه محبت یک پارچه خانمی -من چه تقصیر داردم؟مرا چرا می چزاند؟خودش را چرا می چزاند؟خودش هم ناراحت است خودش هم غصه می خورد دعوا که یکطرفه نمی شود هر دو طرف ناراحت می شوند لاغر شده تکیده آن محبوبه ی سابق نیست سرو وضعش همیشه قاطی است حتی سرش را هم شانه نمی کند. -رحیم مواظبش باشد گل ناز پروده است مادر بچه ات است دخت کم آدمی نیست حالا نمی بایست پیش می آمد حالا که شده مواظبش باش تو مردی هرچه باشد زن است ضعیف است محبوبه خانم یادم است یک پارچه خانم بود والله اکبر سرنوشت چه کارها می کند ان خواهر بزرگ که از خوشبختی دارد می ترکد اینهم از این طفل معصوم یک چائی دیگر بده ببینم غصه دارم کردی. -نباید میگفتم نباید شما را ناراحت می کردم دلم پر بود از غصه می ترکیدم. -راحت شدی؟سبک شدی؟خب همین خوب است وقتی دلت از غصه خالی بشود از کینه هم خالی می شود نرم می شوی میروی سویش زنت است دختر کم کسی نیست جواهری است بپا چند شب تا پاسی از شب گذشته توی دکان کار می کردم سیب زمینی و نان می خوردم یک چائی هم می خوردم و موقع رفتن دهنم را از آن زهرماری می مالیدم می رفتم خانه مثل اینکه همین کار سبکم می کرد از حرص بی اعتنایی هایش اینکار را می کردم. تحمل قهرش را بیشتر از چهار روز نداشتم شب چهارم دلم می خواست بهر حقه ای هست آشتی کنم اگر آشتی میکرد که فیها المراد اگر نمی کرد دیوانه می شدم عصبی می شدم و زمین و زمان بد می گفتم دق دلم را سر دیگ و قابلمه وکاسه وبشقاب در می آوردم س رالماس داد می کشیدم به در و دیوار لگد می زدم خودم بعدا می فهمیدم که دیوانگی کرده ام اما دست خودم نبود داشتم کم کم از کوره در می رفتم اخلاقم تند شده بود بدخلق شده بودم صبرم داشت تمام می شد. شب دیر وقت رفتم خانه شام خورده وسیر شده از اینکه فکر می کرد کباب و شراب خورده ام لذت می بردم مثل بچه ها میگفتم بگذار دلش بسوزد بچه خوابیده بود و خودش نشسته بود گلدوزی میکرد هی گل می دوخت ولی من بالاخره نفهمیدم برای چی می دوخت کجا می انداخت می فروخت یا می فرستاد برای مادرش کاری به کارش نداشتم خودش صلاح خودش را می دانست به من مربوط نبود ای شکل نشستن اش پهلوی بچه خوشم امد خدایا این زن من است این بچه ی من است هر دوتا را دوست دارم بی نکه نگاهم بکند بکارش مشغول بود اما حتما او هم بهانه ای پیدا نمی کند که با من سرحرف را باز کند من باز باید پیشقدم می شدم اولین بار قدم را او برداشت اما بعد از آن هرگز نشد قدم دیگری بردارد همیشه من بودم که آشتی می کردم و پیش او می رفتم. وسایل خطاطی ام را آوردم و درست کنارش نشستم زیرچشمی نگاهم کرد جان گرفتم جرات پیدا کردم. -چه بنویسم؟ جوابم را نداد. -لوس نشو دیگر بگو چه بنویسم؟ -چه می دانم؟هر چه دلت می خواهد . -دل من تو را می خواهد. قلم راب رداشتم و نوشتم: -محبوبه محبوبه محبوبه. دلم مالامال از عشق بود نگاه او هم عاری از کینه بود لبخند زیبائی روی لبانش نقش بست نگاهم در نگاهش گره خورد تمام وجودم زیرو رو شد همه ی کینه ها و عداوت ها رنگ باخت همه ی دلخوری ها از بین رفت عشق من عزیز من زن من دستهای پر از تمنایم را بسویش دراز کردم. -محبوب. توی بغلم خزید سرش را روی سینه ام گذاشت چشمهایش پر از اشک شد اشک شوق اشک شادی اشک ندامت و پشیمانی محبوبم محبوبه ی شبم مادر بچه ام پسرم الماس پر بهایم آخ....-محبوب جان باید بروم دنبال مادرم. -خوب خودشان خواستند بروند. -کجا بره؟جایی ندارد برود،حتما رفته ورامین خانه ی پسر خاله،یک روز،دو روز،سه روز مهمان میشود،همیشه که نمیشود بماند.باید بروم بیارمش. در آغوشش گرفتم و گفتم: -ناراحت میشوی؟ -نه چه ناراحتی؟برو بیاورشان. اگر میگفت آری ناراحت میشوم، حتما دنبال مادر نمیرفتم،بالاخره به هر جان کندنی بود پول و پله ای جور میکردم،فکر کرده بودم در همان ورامین اتاقی براش بگیرم و مقداری من کمکاش کنم،مقداری هم میتوانست برای پسرخاله که دوخته فروشی داشت کار کند و زندگیاش را بچرخاند،اما از یک طرف هم دلم برای الماس میسوخت،این چند روز مثل کسی که چیزی را گم کرده میرفت و میامد و میگفت: -نانا،محبوب هم میفهمید که مادرم را میخواهد اما بروی خودش نمیآورد سابق از نانا بدش میآمد جوابش را نمیداد اما من متوجه شده بودم این روزها تا میگفت نانا که همون ننه بود محبوب فوری جوابش میداد: -جانم چه میگی؟چه میخوای ننه به قربانت. صبح جمعه قبل از اینکه محبوب و الماس بیمار شوند راه افتادم،رفتم ورامین،پسرخاله و زنش و دختر و پسرش الحق آدمهای مهربانی بودند،من اولین بار بود که میدیدمشان،خیلی تحویلم گرفتند. -صفا آوردید،مشرف فرمودید. -آقا رحیم و همه ی تهران،می گویند از هزار نجّار یکی مثل او نمیشود. -پس چه خانم تشریف نیاوردند؟قابل ندانستند؟بنده نوازی میکردند،صله ی رحم میکردند.-کلبه ی ما لایقشان نبود؟جان فدا میکردیم. -نه بابا این حرفها نیست عروس من خیلی خاکی است،بچه دار است جانش به جان بچهاش بند است. -حق با مادر است الماس یه خرده سرما خورده بود ترسیدم بدتر بشود. وقتی داشتیم بر میگشتیم مادر تو راه گفت: -کوکب را دیدی؟اینرا میخواستم برای تو بگیرم،بد بود؟ -توجه نکردم،اما صدای خوبی داشت،مهربان بود. -بگو آدم بود،پدر و مادرش هم خوبند نمیدانی این یه هفته با من چه کردند.خاله خانم گفتند و مثل پروانه دور و برام میچرخیدند وقتی رحیم آقا میگفتند مثل اینکه از کدام امیر و حکم صحبت میکردند،ندیده خاطرت را میخواستند،به وجودت افتخار میکنند. -فهمیدم. -دیدی چطور پا به بخت و اقبالت دادی؟خویش مان بودند،لقمه ی دهنمان بودند،وصله ی تنمان بودند. -بس کن مادر قسمت نبود. -همت نبود،قسمت که با پای خودش تو بغل آدم نمیآید. خندهام گرفت:-اتفاقا قسمت با پای خودش توی بغل آدم میاید. مادر هم خندید،خوب نگفتی سر خود آمدی دنبال یا با اجازه ی ملکه آمدی؟ -خودش گفت برو بیاورشان اخمهایش باز شده؟روبراه است؟ -آره،راستی این دختر خوبه که شوهر نمیکنه. -مثل اینکه چند تا خواستگار داره،یکی خوششان آماده،اما کار و بارش تهران میخواهند بیایند پرس و جو کنند ببینند اهل است،خوب است. -چی کاره است؟پسر،خواستگار کوکب. -نمی دانم مثل اینکه قهوه چی است،شاه عبدالعظیم یک قهوه خانه کوچیک دارد. خدا رو شکر مادر بدون هیچ کینه و عداوتی با محبوبه روبرو شد،الماس نانا نانا گویان خودش رو انداخت تو بغل مادرم،دلم سوخت،بچه ی بیچاره اسیر بدخلاقی ما شده بود. آن شب وقتی محبوبه کنارم دراز کشید خیلی صمیمی و با مهربانی گفت: -رحیم جان تقصیر از من بود،باید مرا ببخش.در آغوشش گرفتم،وقتی مظلوم میشد محبوب واقعی بود،وقتی شاخ و شانه میکشید،به نظرم قیافهاش عوض میشد،زیباییاش را از دست میداد،دیدارش رنج آور میشد بغلش کردم موهایش را نوازش کردم،خدا رو شکر باز هم همه چیز روبراه شد،پسرم بغل مادرم و کنار او خوابیده بود و محبوبم بغل و کنار خودم. اوستا گاه گاهی پیشم میآمد،می نشست و با هم درد دل میکردیم،بعد از مرگ زنش تنها زندگی میکرد. -خودتان غذا میپذید؟ -آره،رحیم کاری ندارد،یکساته میپزم،دو سه روز میخورم،اغلب حاضری میخورم،خدا بیامرز هم بود اغلب شبهای تبستن نان و پنیر و خربزه یا انگور و یا هندوانه میخردیم. خیلی هم خوشمزه است،آبگوشت هم بلدم،عدسی هم بلدم. -لباسهایتان را کی میشوید؟ -خودم،میروم همام شال و کلاهم را قبایم را در میآورم همنجوری میروم تو،خودم را میشویم لباسهایم را هم میشویم میام بیرون،کاری ندارد که،اجبار خودش اوستای خوبی است،تو حالا مجبور نیستی وقتی خدای نکرده تو هم دست تنها شودی میبینی که همه کار بلدی. نخواستم بگویم که من بیچاره همه ی کارها را بلدم،ما با بودن زنمان،کارگر شدیم. -رحیم تنهایی هم دنیایی دارد،شبها وقتی کار خورد و خوراکم تمام میشود،یک تخته راش یک متر در یک متر و نیم دارم روش کار میکنم. -چه کاری اوستا؟ -کنده کار رحیم،رویش گل و بته کشیده ام،متن را میکنم گل و بته برجسته میماند،گاهی چنان مشغولم که یک دفعه میبینم از نیمه شب گذشته،کار قشنگی است مشغول کننده است. -بعد چی کارش میکنید؟ -بعد میدهم مبل ساز ها،صفحه ی میز میکنند،چهار پایه میگذرند لاک الکل میزنند چیز غریبی میشود. -باید بیام ببینم. -بیا تنها هستم،حاج خانم نیست که حرف در بیاورد....... اوستا آهی کشید و مدتی سکوت کرد بعد گفت رحیم زن جماعت با خیالی جنگشان و صلحاشان خیالات میکنند برای خودشان میبرند،می دوزند،بی آنکه تو خبر داشته باشی داستانها میسازند،بعد،هم تو را آتیش میزنند هم خودشان را،چه ها که به من پیرمرد بار نکرد،خدا از سر تقصیراتش بگذرد،من حلالش کردم خدا بیامرزدش،هم مرا خانه خراب کرد هم خودش را. برای اینکه موضوع را عوض کرده باشم گفتم،اوستا آن کنده کاری حتما باید روش راش باشد؟- روی چوب گردو هم میشود،بهتر هم میشود،می دانی رحیم چون خیلی کار میبرد خوب است که روی چوب بادوام باشد،راش موریانه نمیزند،چوب گردو هم با دوام است. شب باز قمر در عقرب بود،حال محبوبه باز بهم بود سرددرد را بهانه کرد و رفت توی اتاق کوچک بخوابد با اشاره از مادر پرسیدم چیه؟چی شده؟ -مثل اینکه پسر عمویش زن گرفته. -کی؟کدام؟ منصور. دلم فرو ریخت،یعنی زن من حالا هم چشمش به دنبال پسر عمویش است؟اینکه خودش ردش کرد. -خوب به ما چه؟ -فکر میکنم دلش میخواد بره عروسی،نمی دانم دعوتش میکنند یا نه. -با کی عروسی کرده؟ -چه میدانم با دختر یکی از شاهزاده قراضه ها. -از کجا این خبرها رو گرفتی؟-دایهاش آماده بود،رفتند پارچه هم خریدند داده دایه ببرد بدهد برایش بدوزند. باز دایه آمد و اوضاع به هم خورد،خوب چرا خودش این خبرها را به من نگفت؟ چرا نگفت رفتیم بازار و پآرچه خریدیم؟ناسلامتی من شوهرش هستم،نباید بفهمم زنم کجا میره کجا میاد؟ -چه پارچه ای خریده؟ -چه میدانم کریپ دشین میگه،کراپ دیشان میگه،یک همچو چیزی. به تو نشان داد؟ -نه همنجوری داد دایه برد. چیزی نگفتم،موقع خواب محبوبه پشتش را به من کرد فکر کنم تا صبح مواظب خودش بود که به طرف من برنگردد یا دستش به دست من نخورد. صبح بی آنکه ببینمش،رفتم سر کار،دلم میخواست بروم خانه ی اوستا و کاری را که میکرد ببینم،به شوق کاری که ندیده بودم،کار خودم را کردم،ولی رحیم تا آخر عمر که نباید در و پنجره بسازی برو از اوستا یاد بگیر،کار ظریفی است،هنر است،توی خانه هم میتوانی انجام بدهی،تازه تو بهتر از اوستا انجام خواهی داد،اوستا پیر شده نه چشمش به تیزی چشم تو است و نه دستش به محکمی دست تو. مدتی بود ناهارها به خانه نمیرفتم،عادت کرده بودم مثل آن زمان که پسر بودم صبح به صبح مادر چیزی تو دستمالم میگذاشت و در دکّان میخوردم حالا هم صبح به صبح مادر غذا ی باقیمانده شب را توی قابلمه میگذشت میاوردم دکّان و روی پریموس گرم میکردم و میخوردم،هم کارم را بهتر انجام میدادم هم از یک نوبت خطر جنگ و دعوا کاسته شده بود،شب به شب به خانه میرفتم. تا غروب کار کردم،خودم با خودم قرار گذاشته بودم بروم خانه ی اوستا،اما وقتی موقعش رسید پشیمان شدم اوستا تازه پیش من آمده بود،ممکن است به این زودی بروم بد باشد،بگذار یکی دو روز هم صبر کنم.. برگردم خانه ببینم اوضاع از چه قرار است،نمیشد بی اعتنا ماند،این زن با تار و پود من عجین شده بود،زندگیم و زنده ماندنم به اشارت او بسته بود،چه بکنم خدا؟باز حالش بهم است،باز با ما و مادر سرسنگین است،قبلا الماس را شیر میداد،حالا بچه را هم از شیر گرفته،دیگه کاری به کار هیچ کداممان ندارد ساعتها توی اتاق کوچک میماند،یا میخوابد یا سردرد را بهانه میکند دراز میکشد یا سرش را پائین میآورد و گولدوزی میکند. خیلی دلم میخواهد شعری قشنگ بنویسم و همان را گلدوزی کند،اگر کمک من باشد،اگر همدل و همسر من باشد کار قشنگی از آب در میآید.من بنویسم و او بدوزد،امروزها میگویند دولت به عنای دستی بها میدهد،این هم یک جورش،قاب هم من میسازم و قاب میگیرم،اینهم بالاخره از هیچ بهتر است،کاچی بهتر از هیچی همین است. -مادر این الماس چقدر چرک و کثیف است؟ -چه کنم؟ دو تا دست که بیشتر ندم؟بچه یک نفر به پا میخواهد. -محبوبه لاقل مادر کارها را میکند رخت و لباس الماس را تو عوض کن،سر و صورتش را بشور موهایش را شانه کن،بچه توی کثافت وول میخورد. -من چه بکنم؟خانم دنبال خودشان اینور و انور میکشند. -ا ا یعنی تو میای تمیزش بکنی من میگویم نکن؟بسم الله من کی دست تو را گرفتم نگذاشتم؟ -مگر من به شما نگام خانم الماس سر و صورتش کثیف است میفرمایید بچهام مثل ماه است دیگه باشد برایش خواستگار نمیآید. -خوب میگویم ماه است الهی قربونش برم که هست اما نمیگم تو دست نزن تو تمیز نکن،خوب بیا بچه ات رو ببر نونوارش کن کور چه میخواهد از خدا؟دو چشم بینا. -الماس جان بیا خودم سر و صورتت را بشورم از قدیم گفته آن آشپز که دو تا شوداش یا شور میشود یا بی نمک،طفل معصوم خبر نداری که مادرت اشراف زاده است و عارش میآید دست به فین تو بزند،نوکر و کلفت باید این کار را بکنند،ما هم که نداریم،بیا پسرم،بیا پسرک مظلوم بدبختم،من بی پدر یتیم شدم تو با پدر و مادر یتیم شودی. -رحیم بی انصافی نکن با همان نداری چنان تو را تمیز بیرون میآوردم که هیچ کس نفهمید نداریم. مادر راست میگفت،من نصف نصف الماس هم لباس نداشتم اما همانی را که داشتم مادر آنقدر میشست و روی طناب صاف و صوف میکرد و بعد موقع تا کردن لابلایش شاخه ی نعناع میگذشت که همیشه بوی خوب از تن و بدنم به مشام برسد. بلی برای اخم و قهر آن هفته هم همین گین دماغ الماس کافی بود. یکی دو ماه بود که بچه را از شیر گرفته بود،مادرم گوش به زنگ حاملگیاش بود،گویا وقتی من خانه نبودام اینها هم بیکار نبودند و بهم متلک میگفتند و به هم میپریدند،آن از پشتی های قالیچه یشان،پرده های زر دوزی،باغ شمیران آقا جان،باغ کرج عمو جان،روغن و ماست چکیده دهشان میگفت و مادر را میچزاند،این هم زن بود جور دیگر نیشش را میزد و روز به روز وضع خانواده گیمان بدتر میشد و فاصله ها بیشتر و بیشتر. یک روز مادر از سر خیر خواهی چه میدانم یا شاید هم بد خواهی،گفته حالا چی شده که صحبت حاملگی پیش آمده خوب نتوانستم ته توی قضیه را در بیاورم ،اینجوری حالیم شد که مادرم گفته: -آخر از بس ضعیف هستی،جان نداری،باید دعوا درمان کنی. -نه خانم از ضعف من نیست، آخر این مدت من بچه شیر میدادم. -آن وقت هم که بچه بشی نمیدادی دیدیم،آدم سر و مرو گنده از خانه ی پدرش بیاید،آنوقت تا شیش ماه حامله نشود؟ -شاید ضعف از رحیم است. این حرف خیلی به مادر برخورده،فکر اینکه به پسرش توهین بشود غیر قابل تحملش بود دستها را به کمر زده و داد زده: -وا دیگه چی،پس این یکی از کجا آمده؟پسر الماس خان ضعیف باشد؟وقتی قداره میکشید یک محله را گرق میکرد،از پهلوی من ردّ میشد حامله بودم،حالا اگر همه ی بچههایم مردند امری است علیحده. آقا ما چند روز هم تاوان این بگو مگوی زنانه را پس دادیم و تاوان گناه پدر که قداره کش بود من نمیگویم پدرم شغل خوبی داشت نه،اما در دورانی که نه کلانتری بود و نه آژان بود و نه حساب کتابی بود قداره کش هر محله کلانتر محله ی خودش بود و تمام اهل محل را زیر لوای خود میگرفت و محافظت میکرد،داداش اکل معروف هم قداره کش بود،لوطی محله بود جوانمرد بودند باج سیبیل میگرفتند،اما یک موی سبیلشان کار هزار دفتر و دستک بانگ و ثبت امروز را میکرد،وقتی به ملا علی قسم میخوردند،سر میباختند اما عهد و پیمان نمیشکستند. بالاخره هر شغلی بد و خوب دارد،والا من شرافت پدرم را هزار هزار بار بیشتر از ناصر الدین شاه میدانم که تخم و ترکه اش نفس ما را با فیس و افادهشان بریدند. ******************************** مادر آهسته طوری که محبوبه از اتاق کوچک نشنود گفت: --تشریف بیار خانم ات چشم به راحت هست بزک دوزک کرده لباس کرپ داشین پوشیده موهایش را افشان کرده تو عطر شیرجه رفته،منتظر تخم طلاست. هیچی نگفتم،محبوبه آمد توی اتاق،به به چه زیبا شده بود،بوی مست کننده ی عطرش سحرم کرد،نگاه دزدانه ای به او کردم،وا الله انگاری مادرم هم حسودیاش میشد،من نمیفهمم آخه چطوری با آن اصرار که میگفت،زن بگیر،و حالا که زن گرفته ام،مادر بچهام است،حسودیش میکند،عجب گیری افتادم. شا م خوردیم،الماس خوابیده بود مادر بغلش کرد و برد اتاق خودش،مدتی بود الماس شب ها هم پهلوی مادر میخوابید،اینها عادت کرده بودند،هیچ نگران بچه اش نبود،مگر خودش را دایه بزرگ نکرده بود؟نمی گویم مادر بد نگهش میداشت،نه هزار مرتبه بیشتر از ما دوستش داشت،اما بی اعتنایی محبوبه ناجور بود. -چه خبر شده که چشمات باز قصد جانم را کرده اند؟ خندید و توی چشمانم زول زد.- محبوب تو چی کار میکنی که هر روز خوشگل تر میشوی؟ -هیچ فقط شوهر خوبی دارم. -فقط همین. به نظرم آمد مسخرهام میکند،اگر هم قصد شوخی ندارد،گویا یه کمی خل است،وا الله شنیده بودم شاهزادهها یه کمی خل میشوند،....روز تا شب ما با گله و دعوا میگذارد،حالا ما شدیم شوهر نمونه؟ بلی هر وقت خانم خروساش کبک میخواند رحیم تک است،لنگه ندارد،ماه است همه ی وجودش خواستنی است،همه ی کارهایش مقبول است،حتی رگ بر آمدن گردنش.صدای در کوچه بلند شد،این وقت شب؟عجب خروس بی محلی،این چه موقع در زدن است؟ از جانب اوستا نگران شدم،مرد بیچاره پیر بود و تنها،نکند بلایی سرش آماده باشد،از جا پریدم و با عجله دو تا پله یکی،پائین دویدم.چراغ بادی را برداشتم و به طرف در کوچه رفتم،مادر هم از اتاقش بیرون آمد و دنبالم کرد. -سلام سلام،به به بفرمایید بفرمایید. -به به مشرف فرمودید،قدم به چشم شما کجا اینجا کجا؟راه گم کردید؟چه عجب. دویدم توی اتاق محبوب روی زمین ولو بود. -پاشو محبوب پاشو،مهمان آمده،پسر خاله است با پسر و دخترش. تند تند بالش را برداشتم انداختم توی اتاق کوچک،کلی خرت و پرت اینور و انور ولو بود همه را تند تند جابجا کردم،بساط خطاطیام را سرجایش گذاشتم،محبوب هم با خودش ور میرفت چادر نازک به سر انداخت و چشم به در اتاق دوخت. مادرم پشت سر مهمانها پیدا شد: -نه بفرمائد جان شما نمیشود،اول شما بفرمایید. پسر خاله وارد:-سام علیکم،محبوبه نگاه تحقیر آمیزی به همه شان کرد اما احترام کرد: -بفرمایید قدم به چشم،صفا آوردید. طفلک ها همانجا جلوی در نشستند اما کوکب یه خورده بالاتر از آنها نشست. دختره همان کوکب بود که مادر برای من در نظر گرفته بود،بدک نبود،نگهش کردم،زیبا نبود اما زشت هم نبود. پوست سبزه و چشمانی ریز و لبان باریک داشت،دماغش سربالا بود،با نمک بود،طفل معصوم سر و وضع خوبی نداشت،پیراهن چینی به تن داشت که دامنش از چادر بیرون زده بود،معلوم بود صد تا شور دیده،گویا آماده بودند درباره ی آن قهوه چی که خستگارش بود پرس و جو کنند،دختررا آورده بودند كه به بهانه اي برود و شوهر آينده اش را ببيند خب صفا آورديد محبت كرديد بروم شام بياورم از راه رسيديد حتما گرسنه ايد نه خاله جان نه به جان شما شام خورده ايم رو دربايستي كه نداريم با اينهمه مادرم به مطبخ رفت مي دانستم كه از شام براي ناهار فرداي من كنار گذاشته است يه خرده آبش را زياد مي كرد مي آورد ماشاالله كدبانوست محبوبه دنبال مادرم رفت مطيخ مطمئن بودم براي كمك نرفته چون مادرم نيازي به كمك نداشت، بلكه از دست اينها عصباني بود چون عيشش را بهم زده بودند تند تند از پله ها بالا آمد بي آنكه حرفي بزند رفت توي اطاق كوچك، چند تا قاب چيني كه سال تا سال توي صندوق خاك مي خورد را برداشت و برگشت رفت توي مطبخ. خب پسرخاله انشاالله بوي و سلامتي شنيده ام امر خيري در پيش است مبارك است ما هم شيريني اش را مي خوريم اقا داماد بايد مرد خوشبختي باشد ك كوكب خانم نصيبش ميشود توكل به خدا رحم اقا رفتيم پرس و جو كرديم بد پسري نيست قهوه خانه كوچكي دارد كوكب دختر كم توقعي است چيز زيادي نمي خواهد خودش زندگي پسر را هم روبراه مي كند من دخترم را مي شناسم بارك الله افرين كوكب خانم مبارك است انشاالله سلامت باشيد كار و بار خودتان چطر است پسرخاله راضي هستيد؟ شكر خدا را لقمه ناني در مي اوريم ناشكر نيستيم ميگذرد والله رحيم خان اين كارگرها چند سالي هر چه در مي اوردم يا مي دزديدند يا نفله مي كردند ديدم انجور نمي شود هم پولم از بين مي رود هماعصابم خرد مي شود با چند نفر صلاح مصلحت كردم دختر مي اوردم وسط كار شوهر مي كرد ول مي كرد مي رفت زن مي اوردم از جنس ها مي دزديد به شوهرش مي داد خلاصه چه بگويم گشتيم و چند تا زن بيوه بي بچه و بيچاره پيدا كرديم پسرخاله نگاهي به طرف دخترش كرد و با حالت شرمندگي گفت: صيغه كردم راحت شدم ديگه كارگر نيستند خودشان را صاحب كار مي دانند... اووه پس بد نشده هم فال است هم تماشا و خنديديم نه والله اقا رحيم بجان همين دوتا بچه اصلا اين اين حرفها نيست از كوكب بپرسيد يك شب بدور از خانه مانده ام كارگر هاامانم را بريده بودند كار خلاف شرع هم نكردم كردم؟ محبوبه سيني شام بدست مثل برج زهر مار وارد اتاق شد فهميدم مادر مجيزش را خوانده يا چه وردي خوانده كه اين سيني برداشته والا از اين كارها نميكند عارش مي ايد نگين سلطنت ياقوتش ميافتد كرم پسرپسر خاله گفتند پاهايش بسكه اويزان مانده درد گرفته بود به اصرار من دراز كرده بود طفلي خوابش برده بود بيدارش كردم سه نفري ناهار فرداي مرا خوردند چائي ريختيم محبوبه حرف نمي زد فقط بفرمائيد مي گفت. بفرمائيد چائي ميل كنيد خانم دستتان درد نكند صرف شد گفتم: اسمش كوكب است بهش بگو كوكب جان مي خواستم با خانم خانم گفتن و بفرمائيد صرف شد فاصله ايجاد نشود واقعا من هم خوشحال بودم بعد از عمري مهماني رسيده بود فاميلمان بود بيجاره ها يك كوله بار هم نان و ماست و تخم مرغ آورده بودند، خجالت كشيدم چون من وقتي رفتم دنبال مادر يك هل پوچ هم همراه نبرده بودم. كوكب با حسرت محبوبه را نگاه مي كرد با آن بزك و دوزكي كه كرده بود، با آن پيراهن كريپ دوشين تازه كه پوشيده بود، با آن موهاي افشان كه نصف بيشترش از چادر بيرون زده بود. -آقا رحيم،ماشاالله شما همه چيزتان خوبست،سليقه تان هم خوبست، چه زن نازنيني گرفته ايد. معمول است اين يك نوع ادب است، رسم و رسوم ملي ماست گفتم نه به نازنيني شما. از قيافه محبوبه فهميدم كه بدش آمد مي بايست مي گفتم بعلي زن من شازده است دختد بصيرالملك است ماه تابان است و خيلي منت سر ما گذاشته كه اينجا مثل برج زهرمار نشسته است و لام تا كام حرف هم نمي زند ولش كردم بطرف پسر خاله برگشتم با خاله اش گرم صحبت بود مادرم مي پرسيد كه چرا خانمتان را نياورديد و داشت توضيح مي داد كه گويا رفته رختخوابها را پهن كند كمرش رگ به رگ شده بيچاره مدتي است كمر درد دارد امروز هم بخاطر اينكه كوكب خواستگارش را ببيند به اصرار كوكب را روانه كرد و الا همه كارها را كوكب انجام مي دهد مادرش قادر نيست كرم طفلك داشت چرت مي زد موقع خواب هم بود آماده شديم كه ترتيب خواب مهمانها را بدهيم مادرم گفت محبوب جان من امشب بچه را مي آورم توي اتاق شما بخوابد خودم توي انبار مي خوابم پسر خاله شما هم با كرم توي اتاق من بخوابيد كوكب گفت خاله جان مزاحمتان شديم زحمتتان را زياد كرديم انشاالله جبران مي كنيم مادر گفت چه حرفها مي زني كوكب جان چه مزاحمتي خانهت خودتان است براي كوكب خانم هم همين جا توي تالار رختخواب مي اندازيم دلم مي خواست محبوب به مادرم مي گفت شما هم توي انبار نمور نخوابيد بيائيد بالا همينجا پهلوي كوكب خانم بخوابيد اما محبوبه يك كلام حرف نزد و من دبدم بيچاره مادر بخاطر اينكه مهمان نوازي كرده باشد تن به خوابيدن در انباري داد مه بوي نا مي داد مادر و پسر خاله رختخواب را كول گرفتند و رفتند طرف اتاق مادر كه قرار شد پسرخاله و كرم آنجا بخوابند ماند رختخواب براي كوكب من مي دانستم كه ما بيشتر از همانهائي كه بردند رختخواب اضافي نداشتيم چاره چه بود محبوبه از جا تكان نخورد من بلند شدم و بطرف اتاق كوچك رفتم و به كوكب گفتم الان برايت تشك مي آورم كوكب تعارف كرد كه واي ميترسم كمرتان درد بگيرد طفلي چون مادرش كمري شده بود فكر مي كرد هر كس كار سنگين بكند كمر درد مي گيرد خنديدم گفتم چقدر دلت براي كمر من مي سوزد خنديد گفت خيلي بدنبال من محبوبه آمد توي اتاق و در را از پشت بست و فرياد زد يعني چي رحيم ما كه رختخواب نداريم رختخواب هاي خودمان را نشانش دادم و گفتم پس اينها چيه خوب مال خودمان است من هم مي دانستم مال خودمان است اما چاره نداشتيم هر طور بود بايد يك شب را دندان روي جگر مي گذاشتيم تا آبرويمان نرود دختر بصيرالملك كه مادر كلي هم پز داده بود كه از سوزن گرفته تا حياط همه چيز جهاز آورده عيب بود دختره را بدون رختخواب بگذاريم خوب مال خودمان باشد نمي خواهند كه با خودشان ببرند پس ما خودمان كجا بخوابيم مي دانستم اگر بگويم برو با كوكب بخواب بدش مي آيد اصلا توهين مي شد اگر همچو پيشنهادي مي كردم گفتم روي زمين يك شب كه هزار شب نمي شود ناسلامتي فاميل من هستند آمده اند خانه من مهماني من كه از زير بته سبز نشده ام آخه آخه ندارد ناراحتي الان مي روم مي گوريم بلند شويد برويد خانه تان زنم رختخواب نمي دهد چنان عصباني بودم كه اگر جلويم را نمي گرفت حتما جدي جدي اين كار را مي كردم دنبالم دويد و بازويم را گرفت رحيم ولم كن من نمي توانم دو نفر مهمان توي خانه خودم بياورم زيادي انتظار داشتم اين خانه من نبود هيچ چيزش به من تعلق نداشت جهاز زن يعني .... كه بزني بالاي در ورودي داخل هم شوي به سرت مي زند خارج هم شوي به سرت مي زند روز اول دهن شان را پر مي كنند مي گويند فلان و بهمان جهيزيه دخترمان كرديم داماد را وقتي سوار شدند همه اش مي شود جهاز من ظرف من خانه من فرش من من خاك بر سر روي گليم نشسته بودم خانه اجاره اي داشتم از اين خوشبخت تر بودم بوي آن اتاق چند با انيس خانم و پسر و عروس اش مهماني آمدند توي اين خراب شده يك نفر تا به امروز پا نگذاشته وقتي مي گويم خانه من چنان با تحقير نگاهم مي كند كه دلم مي خواهد زمين دهم باز كند و مرا ببلعد غلط كرده فاميل مادرم آمده به ديدن ما ما ديدن نداريم بدبختي خودمان براي خودمان بس است نكن رحيم جان نكن زشت است صدايت را بياور پايين آبرو ريزي نكن به مهمان بر مي خورد خوب بيا بيا اين رختخوابها را بردار و ببر اين زن عادتش اين است تا من هوار نكشم حرف حساب گوش نمي كند هر لقمه اي را با يك جرعه زهر توي گلوي آدم فرو مي كند رختخواب را برداشتم وسط اتاق روي زمين پهن كردم بفرمائيد كوكب خانم ديگر بايد ببخشيد گفت دستتان درد نكند برگشتم توي اتاق كوچك توي صندوقش يك عالمه چيز ميز بود كه ميشد زيرمان پهن كنيم اما مخصوصا روي فرش دراز كشيد چادر نماز و شال كشميرش را كه خيلي بهش مي نازيد انداخت رويمان بي انصاف بيشترش را انداخت روي من الماس تقريبا لخت خوابيده بود گفتم شال را بينداز روي بچه من نمي خواهم ولي سرما مي خوري رحيم هوا سرد است من سردم نيست بگير بخواب چرا اين بچه اينقدر نق نق مي كند مي زنم تو دهانش ها ... واي نكن رحيم بچه ام دارد دندان در مي آورد عصباني بودم حوصله بچه ام را هم نداشتم اما خانم حالشان كوك بود بزك كرده لباس كريپ دوشين پوشيده قبل از آمدن اينها در عالم ديگري بود حالا هم با آنهمه حرص و جوش كه بمن داده بود با آن اخم و تخم كه كرده بود منتظر بود بنده حالم خوش باشد... پشت كردم بهش كه بخوابم دلم بشدت مي تپيد خدايا اين اخلاقش درست بشو نيست هر مرحله اي كه پيش مي آيد يك جور بد اخلاقي مي كند من مي دانم كه نبايد امشب رختخواب خودمان را هم از دست مي داديم ولي جه مي كرديم چاره چه بود آنقدر صميميت نداشت كه مثل خواهري برود پهلوي كوكب بخوابد يا پهلوي مادر بخوابد چه مي شد مثلا مادرم مرض كوفت داشت يا اين دختره دم بخت هر وقت عصباني ام مي كرد نمي دانم چه علتي داشت كه ادرارم زياد مي شد ديدم بايد بروم دست به آب مدتي صبر كردم اينور آنور غلطيدم ديدم نه نمي شود تصميم گرفتم بروم و ديگر توي اتاق برنگردم بروم توي رختخواب كرم بچه است خوابيده منهم يك گوشه مي خوابم من كه با آنها رو در وارسي ندارم الكي مي گويم الماس نق نق مي كند نگذاشت بخوابم بلند شدم يواشكي طوري كه نه محبوبه بيدار شود نه كوكب در وسط اتاق را باز كردم در تاريك روشن اتاق ديدم دختره متكا را زير سرش نگذاشته قل داده يكطرف خدا خواسته خم شدم برداشتم در اتاق بزرگ را كه باز كردم بيدار شد و ديد متكا را مي برم گفت پشيمان شديد شما كه نمي خواهيد نه ببريد شوخي كردم و خنديد عجب دختر شاد و شنگولي هست توي خواب هم خوش اخلاق است رفتم دست به آب بعد با احتياط در اتاق مادر را باز كردم رفتم تو پسر خاله با صداي بلند خر خر مي كرد و كرم هفت پادشاه را خواب مي ديد متكا را گذاشتم پهلوي متكاي كرم اصلا با پا زده بود لحاف را انداختته بود لحاف را آوردم و يواشكي روي هر دو تايمان كشيدم و دراز كشيدم مدتي طول كشيد تا خوابم برد ولي خوابيدم دمادم صبح بيدار شدم ديدم كرم خواب است پسرخاله هم كماكان خواب بود باز هم يواشكي بيرون آمدم وفتم سرو صورتم را شستم رفتم نان خريدم برگشتم بردم توي مطبخ گذاشتم توي سفره ديدم هنوز كسي بيدار نشده آرام برگشتم بردم توي مطبخ گذاشتم توي سفره ديدم هنوز كسي بيدار نشده آرام برگشتم رفتم پهلوي محبوبه و الماس دراز كشيدم صبح شد يكي يكي بلند شدند محبوبه باز سردرد كذائي به سراغش آمده بئد نه حرف ميزد نه نگاه توي صورت كسي مي كرد صبحانه نخورده رفت مطبخ كسي كه تمام مدت مي نشست يا مي خوابيد تا لنگ ظهر و صبحانه را يا من درست ميكردم يا مادر امروز مطبخي شده بود همانجا ماند تا ظهر من له تنهائي دمخور سه نفري شده بودم كه براي اولين بار مي ديدمشان مساله اي نبود خوشم مي آمد پسر خاله از كسب و كارش مي گفت و از فوت وفن فروشندگي و بازاريابي كم كم صميمي شديم با هم شوخي مي كرديم الماس را هم بمن سپرده بودند با اون هم بازي مي كرديم پس اينطور هرچه فروش بره بالا تعداد صيغه ها بايد زياد بشه نه والله رحيم آقا اينطور هم نيسيت كوكب مي گفت سر شما كلاه رفته تو كار شما هيچوقت كارگر زن نجار پيدا نميشه پسرخاله مي خنديد و مي گفت آقا رحيم كارتان را عوض كنيد بيام تو كار شما؟ همه مي خنديديم. آمدم جلوي پنجره كه مادر و محبوب را صدا كنم صداي مادر را شنيدم كه به محبوب مي گفت تو برو توي اتاق خوب نيست بهشان برمي خورد من ناهار را مي كشم نه خانم شما برويد من همين جا هستم يكدفعه صداي افتادن چيزي به گوش رسيد بعد صداي مادر چته محبوبه باز چه شده عنقت توي هم رفته به خاطر اين است كه پسر خواهربيچاره من يكشب به اينجا آمده؟ ولم كنيد انم حوصله ندارم ها ديگر شما سر به سرم نگذاريد دلم به اندازه كافي خون است وا دلت خون است چه شده كه دلت... فكر كردم اينها هم صداي بلند آنها را مي شنوند خب بده فكر مي كنند بخاطر بودن آنها دعواست پريدم پائين محبوبه از پله هاي مطبخ داشت مي آمد بالا حرصش را سد پله ها در مي آورد پاها را محكم مي كوبيد روي پله ها ديگه نپرسيدم موضوع جر و بحث چي هست فقط گفتم ببين محبوبه نگذاري امشب بروند ها اصرار كن بمانند تا تو نگوئي نمي مانند نگاه تندي به صورتم انداخت و دور شد
با هزار دوز و كلك و دزوغ سرهم كردم نگهشان داشتم به اميد اينكه اخم هاي محبئبه لااقل امشب باز شئد البته خودشان اظهار تمايل كردند و من متوسل به دروغ شدم و وانمود كردم كه محبوبه خيلي مهمان دوست است مهمان نواز است امروز يه خرده حالش خوب نيست والا خيلي خانم است
شب بعد از شام فكر مي كنم كوكب پيش خودش تصور كرده بود كه كار زياد محبئبه را ناراحت كرده و مثلا خسته شده رو كرد به مادرم گفت
امشب ديگر نوبت من است شما پختيد من ظرف ها را جمع مي كنم و مي شويم
مادرم گفت ببين چه دختر كدبانوئي است ماشالله فرز وزرنگ من هم گفتم باشه من هم كمكت مي كنم
بعد از شام نه محبوبه از جايش تكان خورد نه مادر را كوكب گذاشت بلند شود من جمع كردم بردم پائين و كوكب خانم همه ظرفها را شست مطبخ را جارو كرد دورو بر حوض را جارو كرد و برگشتيم توي اتاق باز هم بقرار شب قبل رختخوابها را پهن كرديم و من چون ديشب تقريبا راحت خوابيده بودم امشب خيلي زودتر از شب قبل تصميم گرفتم بروم پيش كرم به كرم گفته بودم امشب مهمان داري مي خواستم ببينم ديشب فهميده بود يا نه گفت بفرمائيد
تمام غصه هاي روزم شب به سراغم مي آمد و خواب را از سرم مي پراند، خدايا چه بكنم، اين دختر باز برج زهرمار شده، نه مهمان دوست دارد، نه خلوتي اهل است، نه در جمع سازگار است، خدايا عجب غلطي كردم، چرا حرف مادرم را گوش نكردم اگر اين كوكب را ديده بودم، عاشقش نمي شدم، عاشقي بخورد تو سر من، يك زن ساده بود، مي گرفتم، وصله تن مان بود، هم طبقه مان بود، بگو بخند است، كاري است، به قهوه چي رضايت داد، به من هم رضايت مي داد، اگر من دلم توي خانه خوش باشد كارو بارم هم بهتر مي شود، همه اش دعوا، همه اش جنجال، همه اش تو سري خوردن، همه اش كم احترامي، دو روز است كه اينها آمده اند، انگاري من بال در آوردم، احترامم مي كنند، ارج ام مي گذارند ،خودم را نوكر نمي دانم، خودم را پائين تر احساس نمي كنم، پر در آورده ام، آقا رحيم مي گويند و از دهنشان نمي افتم، آخ اين سركوفت بصيرالملك مرا كشت، سركوفت مال و منالشان اعصاب مرا داغون كرد، اين منم منم بز بز ها، دو شاخ دارم به هوا، ديوانه ام كرد، ايكاش همين دختر را گرفته بودم، زن مي گرفتم، آقا مي شدم، مرد خانه مي شدم، حالا چي هستم، مدام نگران اخم خانم، مدام نگران گوشه و كنايه اش، متلك هايش، واي خدا نجاتم بده، اه كه چه غلطي كردم، اه كه چه غلطي كرده بودم خاك بر سرت رحيم با اين عاشق شدنت خاك بر سرت با اين زن گرفتنت
صبح وقتي چشم باز كردم و بياد آوردم كه ممكن است آنطوريكه پسرخاله ديشب مي گفت امروز بروند حقيققا دلم گرفت دلم مي خواست باز هم بمانند به اخم و تخم محبوب هم عادت كرده بودم جهنم يكبار ديگر به خاطر اينها باز هم صبر مي كنم اما از مجالست اينها خوشم آمده احساس خوبي داشتم مثل اينكه خودم را تازه شناخته ام پس رحيم تو هم آدم هستي تو هم كسي هستي به تو هم مي شود افتخار كزد مي شود از كارت تعريف و تمجيد كرد اينقدر بدبخت و اكبيري نيستي كه وجودب باعث سر افكندگي شود من چنان از وجود خودم مايوس شده بودم كه خودم از خودم بدم مي آمد فكر مي كردم هرگز و هرگز نمي توانم سري در ميان سرها بالا ببرم و عرض اندامي بكنم اما دو روز است كه بزرگ شده ام شغلم ارزش پيدا كرده خودم با ارزش شده ام
از لحظه اي كه اينها آمدند تا حالا محبوب جز همان جر و بحثي كه بخاطر رختخواب كرديم ديگر با من حرف نزده امروز بايد خوذم بروم مطبخ ببينم براي چه آنجا مي پلكد
از پله هاي مطبخ پائين رفتم توي مطبخ الكي سرش را گرم كرده بود اصلا نگاهم نكرد انگار نه انگار كه من آنجا ايستاده ام چند دقيقه اي من نگاهش كردم و او محلم نگذاشت مادر ار اتاق پائين آمد داشت مي آمد طرف مطبخ با التماس گفتم
محبوب جان امشب هم تعرف كن تمانند
خودت تعارف كن من چكاره ام
چه كاره ام را طوري ادا كرد كه يك عالمه گله بويش بود نمي دانم چه بايد مي كردم كه نكرده ام
تا تو تعارف نكني كه نمي مانند
پشت كرد به من و گفت
romangram.com | @romangram_com