#ثروت_عشق_پارت_87
- بای.
بعد سریع به سمت خونه رفتم تا با همسایه ای برخورد نکنم و سوال پیچ نشوم. مطمئنا دست کم یک نفر متوجه پلیس ها شده بود. حوصله ی همدردی دیگران را نداشتم. ناگهان یاد خانواده ی آرمیتا افتادم، آنها چه میکردند؟ بعد از مرگ آرمیتا آن ها از خودشان نپرسیده بودند چه اتفاقی افتاده؟ اما از آنجایی که جرئت نداشتم باهاشون رو به رو بشم، تصمیم گرفتم از شهاب بپرسم.
وارد خونه شدم و به فرانک زنگ زدم. بعد براش خلاصه ای از اتفاقاتی را که افتاده بود تعریف کردم. او با نگرانی باهام همدردی کرد. سپس ازش خواستم که قبول کند تحت مراقبت پلیس قرار گیرد. اولش دلش گرفت، اما تونستم راضیش کنم. به هرحال، به نفع خودش بود که احتیاط کنه. بعد از اینکه قطع کردم، روی مبل دراز کشیدم و تلویزیون را روشن کردم و مشغول تماشای برنامه ای علمی شدم. دلم گرفته بود... خدایا... کی همه ی این ها تموم میشه؟
فکر کنم پای تلویزیون خوابم برده بود، چون با شنیدن صدایی یکدفعه از جام پریدم. صدا از طرف اتاق عقبی میومد. با احتیاط از جام بلند شدم و اسلحه ام را برداشتم. به سمت اتاق عقبی، رفتم. با احتیاط قدم برمیداشتم، عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود. حس میکردم صدای ضربان قلبم، ممکن است همسایه ها را اذیت کند! در حالیکه به حالت آماده باش اسلحه را به سمت جلو گرفته بودم، آرام وارد اتاق شدم. با صدایی که بیش از حد خفه به نظر میرسید، فریاد زدم:« کسی اینجاست؟» البته، اگر کسی هم آنجا بود، صدایم را نمیشنید، چون خودم هم به زور صدای خودم را شنیدم، اما به هرحال جوابی نیامد. چراغ های اتاق را روشن کردم. هیجکس نبود... اما در تراس باز بود... مشخص بود کسی از اینجا فرار کرده. باد به پرده های سفید تراس میخورد و آن هارا به طور ترسناکی میرقصاند. فوری به سمت در تراس رفتم و آن را قفل کردم. بقیه ی درها و پنجره ها را هم قفل کردم. نمیخواستم دوباره وارد خانه ام شوند.
صبح روز بعد، بعد از اینکه با شهاب به دانشگاه رفتم و به خانه برگشتم، یادداشتی روی کابینت چوبی آشپزخانه و با همان فونت و سایز قبلی نوشته شده بود: یعنی دلت برام تنگ نشده؟ منکه خیلی دلم برات تنگ شده.
خواننده ی عزیز، در آن لحظه انتظار داشتم ارسلان جلوم بپرد و با اسلحه ای خلاصم کند، یا بیهوشم کند و مرا با خود ببرد، و یا فرانک را ببینم که تکه پاره شده باشد. اما، خوشبختانه هیچکدام از اینها اتفاق نیفتاد. من با احتیاط وارد خانه ی خالی ام شدم. هیچکس نبود، دست کم غیر از خودم هیچکس نبود. از آنجایی که دهانم خشک شده بود، لیوانی آب نوشیدم و به شهاب تلفن کردم و قضیه ی یادداشت را باهاش در میون گذاشتم.
- سمانه بودن تو در خانه ات خطرناکه.
- میگی چیکار کنم؟
- بیا یه مدت خانه ی ما.
- مگه تو نمیخواستی ارسلان را دستگیر کنی؟ اینطوری که نمیتونی.
- آره اما شرایط داره خیلی خطرناکتر از این حرفا میشه.
واقعا مایل نبودم برم خونه اش. چون میدانستم مزاحمی بیش نیستم، همینطور چون پدر شهاب خونه نبود، فکر نمیکنم کار درستی باشه تا به خانه شان برم. اما از طرفی شهاب راست میگفت.
- باشه.
- پس حاضر شو همین الآن خودمو میرسونم.
- خیلی خب، خداحافظ.
- بای.
romangram.com | @romangram_com