#ثروت_عشق_پارت_84

همون موقع شهاب خندان آمد و آیس پک را در دستانم گذاشت و کنارم نشست. بعدش شروع کرد به خوردن بستنی خودش. من هم آیس پکم رو خوردم.
- اوم، واقعا محشره.
- اوهوم، به یارو گفتم خامه ی اضافی هم بریزه.
- کاش نمیگفتی، بدون خامه سالمتره.
- ای بابا همین یه باره.
شانه ام را بالا انداختم. وقتی یک قاتل خطرناک آن بیرون منتظرم بود، خوردن یا نخوردن خامه واقعا چه اهمیتی داشت؟

- استرس داری نه؟
- آره، درست مثل موقعیه که با گروه شهناز میخواستم بروم.
- سمانه، خیالت راحت. از این به بعد هرجا که میری، من همراهت میام. حتی اگر لازم شد، با یک گروه دیگر همراهیت میکنیم.
- آه.

وای خدایا، ناخودآگاه خودم را در شرایطی طاقت فرسا یافتم. چینی به پیشانی شهاب افتاد؛ بستنی اش را لیس زد و گفت:« میدونی، نمیخوام ناراحتت کنم... اما حس خوبی ندارم... ببین بهتره یک گروه رو هم برای محافظت از فرانک بفرستیم.»
- واقعا به نظرت لازمه؟
- ضرری نداره.
- باشه پس باهاش صحبت میکنم.

romangram.com | @romangram_com