#ثروت_عشق_پارت_83

- سلام خانم رسولی، من اسکندری هستم.
- خوشوقتم خانم اسکندری.

- حالا مانتوتونو در بیارید.

من به هرکاری که گفت عمل کردم. طولی نکشید که همه ی آن ماسماسک ها در بدنم جاسازی شد. خانم اسکندری بهم یاد داد که چگونه میتوانم درش بیاورم و دوباره جاسازیشان کنم. او طرز کار با آنها را هم بهم یاد داد و من خیلی زود یاد گرفتم.

بعد از اتاق بیرون آمدیم و او ازم خداحافظی کرد.
بیرون اتاق شهاب منتظرم بود. با دیدن چهره ی رنگ پریده ام گفت:« خب، چی شد؟»

- هیچی... یه جی پی اس و ضبط صوت بهم وصل کردن و بهم اسلحه هم دادن.
با آوردن اسم اسلحه، پشتم مورمور شد. اسلحه، خاطرات وحشتناکی را به یادم می آورد.
- میخوای بریم پارک یه کم حال و هوات عوض شه؟
- بریم.
کمی بعد، خود را در نزدیکی پارکی زیبا همان حوالی یافتم. روی نیمکتی نشسته بودم و منتظر شهاب بودم تا آیس پک بیاورد. همان لحظه، احساس کردم کسی مشغول تماشای من است. این حس، حسی غریب نبود. سریع برگشتم و اطراف را نگاه کردم. هیچکس نبود، فقط در فاصله ای نسبتا دور، مردی نشسته بود و روزنامه را جلوی صورتش گرفته بود. به همین خاطر چهره اش معلوم نبود. بیشتر بهش دقیق که شدم، متوجه شدم که یکی از پاهایش قطع شده است، و پای مصنوعی دارد. البته اصلا معلوم نبود، ولی خب من خیلی دقیق نگاهش کردم. عصایی چوبی هم کنار نیمکتش بود.


romangram.com | @romangram_com