#ثروت_عشق_پارت_79

- تا ساعت سه. بعدش میتونیم ناهار بخوریم. وقتی که من کلاس دارم تو کجا میری؟
- کلاسات دو ساعتس، نه؟
- آره.
- خب من منتظرت میمونم تا کلاسات تموم شه دیگه.
- وای این همه میخوای منتظر بمونی؟ خسته نمیشی؟
- اشکالی نداره تو ماشین میشینم.
- ای بابا اینجوری که اذیت میشی.
- عزیزم فکرشو نکن من مشکلی ندارم.
- هرجور مایلی.
- خب دیگه رسیدیم. موفق باشی.
- ممنون عزیزم. خداحافظ.
- مواظب خودت باش.
- حتما.
وارد ساختمان دانشگاه شدم. با چندتا از بچه ها سلام و علیک کردم و وارد کلاس شدم. عاشق رشته ام بودم. داروسازی میخوندم. توی این پنج سال، زندگی گذشته ام مانع درس خواندنم نشده بود. من تا حدودی گذشته را فراموش کرده بودم. اما هروقت که خاطرات گذشته ام، به ویژه مرگ عرفان، و تصادف شهاب، و یا فرار خودم از ارسلان به سراغم می آمدند، بی اراده میلرزیدم و یخ میکردم. من خیلی شانس آورده بودم که آن شرایط بحرانی را گذرانده بودم، در ضمن، اگر حمایت های شهاب و پدرش نبودند، هرگز، به هیچ عنوان، نمیتوانستم زندگیم را پس از این همه اتفاق ناگوار اصلاح کنم. من واقعا مدیون آن ها هستم.

سر کلاس درس، زیاد حواسم به معلم نبود. همش فکرم پیش آرمیتا بود و غصه میخوردم. استاد که از حواس پرتی من خیلی تعجب کرده بود، آخه من شاگرد سوگلی اش بودم و سرکلاسش شش دانگ حواسم را جمع میکردم. اما این دفعه اوضاع فرق میکرد. به همین خاطر، آخر کلاس، وقتی که داشتم از کلاس بیرون می آمدم صدایم کرد و گفت:« خانم رسولی! یه لحظه لطف میکنید بیاید این جا؟»

romangram.com | @romangram_com