#ثروت_عشق_پارت_78
- شهاب؟ شهاب بیدار شو.
چشمانش را باز کرد و با دیدن من لبخند زد.
- من دارم میرم دانشگاه.
روی تخت، کنارم نشست و گفت:« نه، نری بهتره.»
- آخه امروز با خود مختاری کلاس دارم.
- آها، پس صبر کن منم باهات میام.
- وا مگه اداره نمیری؟
- نه امروز نمیرم. کارای مهمتری هم هست که باید بهشون برسم.
بعد بهم چشمکی زد و سریع از جا پرید.
- دو دقیقه صبر کن الآن حاضر میشم.
- باشه، من بیرون منتظرت میمونم.
رفتم آشپزخونه و برای شهاب ساندویچی به عنوان صبحانه درست کردم تا دستش بدم. پنج دقیقه ی بعد حاضر شده بود و رفتیم که سوار ماشین بشیم. توی ماشین، ساندویچ را بهش دادم. همونطور که دهنش پر از غذا بود، پرسید:« امروز چندتا کلاس داری؟»
- اوم، بعد از مختاری، یه کلاس هم با ابراهیمی دارم، بهدش هم با استاد میرزایی.
- یعنی میشه تا ساعت چند؟
romangram.com | @romangram_com