#ثروت_عشق_پارت_77
و بعد جفتمون خندیدیم. خندیدن در آن لحظه بسیار احمقانه بود ولی خیلی حس خوبی داشت.
فکر کنم صورتامون خیلی به هم نزدیک شده بود چون با ورود مستخدم سریع خودمان را جمع و جور کردیم. او برایمان عصرانه آورد. با وجود دلگرمی های شهاب، من هنوز هم از مرگ آرمیتا به شدت متاثر بودم. او دوست خیلی خوبی بود و بعد از فرانک، بهترین دوستم بود، همینطور هم مادری مهربان برای فرزندش. خدایا، آیا باید به تنهایی در جزیره ای زندگی کنم تا اطرافیانم مورد آزارهای یک روانی قرار نگیرند؟ اگر اینجوری میتونم از دیگران محافظت کنم، پس با کمال میل این کار را میکنم. اما نه، تا زمانی که ارسلان زنده باشد، او هرکاری را برای "تنبیهم" انجام خواهد داد.
عصرانه را در سکوت خوردیم و من به اتاق مهمان رفتم تا کمی استراحت کنم. وقتی به ارسلان فکر میکردم، ناخودآگاه دستانم شروع به لرزیدن میکردند. روی مبل تخت خوابشوی قهوه ای نشستم و با خودم میگفتم:« تو میتونی، سمانه، باید بتونی. تو باید انتقام برادرت و آرمیتا را از او بگیری.»
سپس با استرس طول اتاق را قدم زدم و از ته دل از خدا خواستم که کمکم کند. مغزم مانند تکه ای اسفنج شده بود که قدرت تجزیه و تحلیل نداشت، فقط چون نگران بودم پیوسته فشرده میشد.
فکر کنم ساعت هشت شب بود که شهاب منو برای شام صدام کرد. اما واقعا میل به غذا نداشتم و گفتم که نمیام. او در را باز کرد و اومد روی تخت کنارم نشست.
- سمانه، مطمئنی شام نمیخوری؟
- آره.
- رنگت حسابی پریده.
دستی به صورت سردم کشیدم و گفتم:« واقعا؟»
- آره. به هرحال اصرار نمیکنم اما بهتره که بخوری، چون ضعیف میشی اینطوری.
- ممنونم اما نمیخوام.
دستم را گرفت و فشار داد و با لبخندی مهربان از اتاق بیرون رفت.
من هم مانتوم رو درآوردم و دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.
حدودای ساعت هفت صبح بود که بیدار شدم. از اتاق بیرون آمدم و متوجه شدم خدمتکار خانه و شهاب هنوز بیدار نشده اند. به همین خاطر به آشپزخانه رفتم و برای خودم چای درست کردم. سپس از یخچال مربا و کره برداشتم و نان را هم از فریزر درآوردم و داخل مایکروویو گذاشتم تا گرم شود. پس از خوردن صبحانه به اتاقم برگشتم. موهایم را شانه زدم، لباس هایم را پوشیدم و خواستم که از خانه بروم. اما مطمئن نبودم بروم یا نه، آخر بهتر بود به شهاب خبر میدادم. چون ساعت نه دانشگاه کلاس داشتم باید سریع فکرم را به کار مینداختم. تصمیم خودم را گرفتم، نمیتوانستم کلاس به این مهمی را از دست بدهم. به اتاق شهاب رفتم، در نزده وارد اتاقش شدم. هنوز خواب بود. کنارش روی تخت نشستم و با دستم، دستانش را نوازش کردم تا بیدار شه.
romangram.com | @romangram_com