#ثروت_عشق_پارت_61

- خب... اون...
با یادآوری عرفان، قلبم درد آمد. گویی حفره ای خالی در سینه ام وجود دارد. دیدم را پرده ای اشک تار کرد، رویم را به طرف پنجره برگرداندم تا اشک های احتمالیم دیده نشود، گفتم:« او... نیستش.»
- خب... کجاست؟
به یاد آوردم که شهاب هنوز چیزی از ماجراها نمیداند.
- رفته... فرار کرد و به یه جای بهتر رفت... اون... اون منو تنها گذاشت و رفت.
و اشک هایم از چشمانم سرازیر شد. خدا را شکر کردم که کسی صورتم را نمیبیند. شهاب به سختی گفت:« سمانه... تو... میدونی کجاس؟»
- نه، من از دستشون فرار کردم.
بعد اشک هایم را سریع با دستم پاک کردم و بغضم را قورت دادم، لبخندی ساختگی زدم و گفتم:« شهاب، من همیشه دوست داشتم از گذشته ام چیزی بدانم، به لطف پدرت، حالا همه چیز را خواهم فهمید. من بیرون منتظرتان هستم، آقا.»
بعد سریع از اتاق بیرون رفتم و پدر و پسر را تنها گذاشتم.
خواننده ی عزیز، دلیل اینکه واقعیت را به پدر شهاب گفتم، به خاطر پول نبود، به هیچ وجه. من فقط میخواستم رابطه ی بین پدر و پسر را برگردانم.
بیرون روی صندلی ها نشستم و به دیوار تکیه دادم. دوباره برای عرفان احساس دلتنگی میکردم. عرفان... دلم برات تنگ شده... کجایی پسر؟
حدود نیم ساعت بعد پدر شهاب از اتاق بیرون آمد. چهره اش مهربانتر شده بود و لبخندی زیبا چهره اش را تزیین کرده بود.
- خب، دخترم....
او کنار من نشست و به دیوار رو به رویی به دقت خیره شد.
- سال هاست که من منتظر این لحظه ام... حالا که فرا رسیده، واقعا موندم چیکار باید بکنم... شهاب دست و پا شکسته برام تعریف کرد تو چرا اینجایی....شنیدم دستت رو عمل کردی، الآن حالت خوبه؟
- اوه بله آقا.

romangram.com | @romangram_com