#ثروت_عشق_پارت_60

- اوه اذیتش نکن!
از آن روز، من فقط پیش شهاب بودم. مدام باهاش حرف میزدم و یا برایش کتاب میخواندم. یکی دو بار هم برایش موسیقی و فیلم گذاشتم. اما از خودم و اتفاقاتی که اخیرا افتاده بود هیچ نگفتم. خود من هم روز به روز دستم بهتر میشد. ورم چشمم به طور کامل خوابیده بود و زخم هایم هم ترمیم میشد. شهاب هم هرروز هشیارتر از روز قبل بود. همیشه با ورود من لبخندی زیبا میزد که قند را در دلم آب میکرد.
فکر کنم یک هفته شده بود، روزها مثل برق و باد میگذشت. مریم هم یکی دوبار به ملاقات شهاب آمد ولی با من هیچ حرفی نزد. شهاب کم کم میتوانست صحبت کند و این مایه ی خوشحالی بود. بعد از این یک هفته، شهاب ملاقاتی ویژه داشت، او کسی نبود جز پدر شهاب!
قضیه از آنجا بود که یکشنبه روزی، من داخل اتاق شهاب نشسته بودم و برایش رمانی کلاسیک میخوندم. خوشبختانه ایمان از این کتاب ها زیاد داشت. شهاب دیگر کسل شده بود؛ به همین خاطر من کتاب را بستم و گفتم:« خسته شدی آره؟ منم دیگه دارم بالا میارم.» او به سختی گفت:« ممنونم.»
- از اینکه دارم خودمو سرگرم میکنم؟!
او خندید. همان موقع در باز شد وپیرمردی با عصا وارد اتاق شد. ظاهر این مرد کمی عجیب بود، از آنجایی که چاق و قد کوتاه بود و میشود گفت طول و عرضش تقریبا یکی بود. مشخص بود خرپول است و از آن آدم هایی که به دیگران دستور میدهند. موهای کم پشت جو گندمی داشت و کت و شلواری سفید با کراوات صورتی زده بود. با عصبانیت فریاد کشید:« برو بیرون دختر! میخواهم با پسرم صحبت کنم.» شهاب خودش را جمع و جور کرد و به آرامی گفت:« پدر...!» من به شهاب نگاه کردم و گفتم:« آقای محترم من تا زمانیکه خودش نخواد از اینجا جُم نمیخورم.» مرد نزدیکم آمد، به چهره ام دقیق شد و گفت:« چه قدر چهره ی شما آشناست... ما همدیگر را جایی ندیدیم؟»
- فکر نمیکنم.
- واو، تو چه قدر شبیه خدمتکار خدا بیامرز منزل قبلی ما هستی... مرجان خانوم.»
پس اسم مادرم مرجان بوده. او پرسید:« اسمت چیه دخترم؟»
- من؟ نسیم نوریان.
چی... گفتی اسمت نسیمه؟ نسیم نوریان؟
- بله، من نسیم نوریانم. برادرم هم ارشیا نوریان، مادرم هم مرجانه.
- خدای بزرگ! غیرممکنه.
صدای نفس های بلند شهاب را میشنیدم. به سمتش برگشتم و گفتم:« منم که این قضیه رو فهمیدم، درست مثل شماها شوکه شدم. مریم، دخترخاله ی منه. اینطور که خالم بهم گفته بوده، مادرم موقع زایمان مرده بوده و پدرم هم پس از اون غیبش زده بوده. خالم به ما در مورد اینکه مادرم خونه ی شما کار میکرده هیچی نگفته بود، تازه اون اسم من و برادرم رو هم تغییر داده بود. اما اونروز که مریمو دیدم، ایمان این چیزها رو به من گفت.»
- خدای من... تو همون دختری! باورم نمیشه من بالاخره پیدات کردم! نسیم، تو درست مثل مادرتی! چهره ی اون درست مثل مال تو بود، حتی صدات و طرز حرف زدنت هم مثل اونه! من اونو خوب به یاد دارم ، واقعا زن دلسوزی بود. شهاب زندگیشو مدیون اون زنه.» بعد به شهاب نگاهی پرمعنا کرد، منم برگشتم و به شهاب نگاه کردم، چشمانش پر از اشک شده بود، حتی قطره ای اشک هم از چشمش افتاد. من به شوخی بهش گفتم:« اشکتو دیدم مرد! اما شما، جناب، لطفا منو با اسم سمانه صدا کنید.»
- برادرت... برادرت کجاست دخترم؟ اونموقع که من دیدمش سه سالش بود، بچه ی شیرینی بود.»

romangram.com | @romangram_com