#ثروت_عشق_پارت_53
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم. به اطرافم نگاه کردم. داخل بیمارستانی نسبتا مجهز بودم. من فقط یکی دو بار به بیمارستان آمدم، اونم مال وقتی بود که ارسلان دعواش شده بود و حسابی کتک خورده بود. ارسلان.... با یادآوری اسم او اخمی کردم که ماهیچه های صورتم را به درد آورد.
کمی خوابیدم، وقتی بیدار شدم، دستم خیلی درد میکرد. قیافه ام را در هم کشیدم. همون لحظه در باز شد و قیافه ای آشنا در آستانه ی در ظاهر شد: ایمان. اون با خوشحالی توام با نگرانی بهم لبخند زد و حالم را جویا شد.
- دختر تو مارو خیلی نگران کردی.
- شرمنده.
بهش لبخندی خشک زدم. سوالی بود که میخواستم ازش بپرسم... ولی از جوابی که ممکن بود بهم بده وحشت داشتم. اما در نهایت دلم را به دریا زدم و پرسیدم:« ایمان.. چیزه... ام... شهاب حالش خوبه؟»
بهم نگاه کرد، حالت چشمانش افسرده شد، فهمیدم چی قراره بشنوم.
- بهم نگو که...
- متاسفم سمانه.
- امکان نداره...
- نگران نباش... مطمئنم خیلی زود به هوش میاد.
- چی؟
- دکتر گفته هنوز امیدی هست.
- یعنی... داری میگی زندس؟
- پس چی فکر کردی اون به این آسونی میمیره؟!
- بگو به خدا.
- به خدا زندس.
romangram.com | @romangram_com