#ثروت_عشق_پارت_54
خواننده ی عزیز، اگر ایمان مَرد نبود همون موقع میپریدم بغلش! پس شهاب زندست... شهاب من زندست... خدایا شکرت!
- حالا کجا هست؟
- تو همین بیمارستانه.
بدون توجه به سرمم و درد دستم از جام پریدم. ایمان گفت:« چیکار میکنی؟»
- میخوام ببینمش. منو ببر پیشش.
- با این وضعت که نمیتونی!
- منو ببر پیشش.
- ای بابا!
- همین که گفتم!
- خیلی خوب. بیا بریم.
و رفتیم. او آنجا بود. مثل همیشه با ابهت، اما اینبار چشمان زیبایش را بسته بود و به آرامی خوابیده بود، خوابی که امیدوار بودم زودتر تمام شود. دستگاه های زیادی اطرافش بوق بوق میکردند. بهش سرم وصل بود. نه تنها سرم، بلکه کلی ماسماسک پزشکی دیگه هم بود. و مهمتر از همه، او نفس میکشید...
بله، او نفس میکشید. به امید خدا هم چشمانش را باز میکرد. من امیدوار بودم. به سمت شهاب رفتم، کنارش روی تخت نشستم و به ایمان نگاهی کردم. خوشبختانه آنقدر باهوش بود که بفهمد میخواهم با شهاب تنها باشم. وقتی ایمان رفت، دست سالمم را بلند کردم و در دستان شهاب گذاشتم و شروع کردم باهاش صحبت کردن.
- شهاب؟ شهاب؟ آقا شهاب؟ من اینجام... سمانه اینجاست. صحیح و سالم.
البته امیدوار بودم وقتی چشمانش را باز میکند، قسمت آخر حرفم را که دروغی احمقانه بود فراموش کرده باشد.
- شهاب، من اینجام. تو رو خدا چشماتو باز کن. من اینجام.
اشک هایم گونه هایم را خیس کردند.
romangram.com | @romangram_com