#ثروت_عشق_پارت_52

- نه... داخل یه کلبه ی خالیم...
- بسیار خب... از روی خطتون موقعیتتون رو شناسایی میکنیم.
- بله.
- باهاتون در تماس خواهیم بود.
از خوشحالی به گریه افتاده بودم. آقائه گفت:« لطفا خونسردی خودتونو حفظ کنین، خانوم. چیزی دارید که به وسیله ی آن بتونید بهمون علامت بدین؟»
- بله، با اسلحه شلیک میکنم.
فکر کنم یارو شوکه شد.
- آه... بسیار خب. من قطع میکنم.
- باشه.
خیلی خوشحال بودم. خیلی خیلی خیلی خوشحال بودم. روی مبل نشستم و با امیدواری به پنجره خیره شدم.
چندین ساعت گذشت و خبری نشد. در این مدت، فکر و خاطرات عرفان و شهاب به مغزم هجوم آوردند و یکی پس از دیگری، مانند صحنه های تند یک فیلم از مقابلم میگذشتند. چشمانم را بستم و دعا کردم. دیگر کم کم داشتم امیدم را از دست میدادم، اما بعد از مدتی، صدای هلیکوپتر را شنیدم. با سختی از کلبه بیرون دویدم. از میان شاخه های درخت، هلیکوپتر را دیدم و آرم پلیسش را تشخیص دادم. اسلحه ام را درآوردم و به سمت هوا، دوبار شلیک کردم. کسی از پشت بلندگویی گفت:« موقعیتتون رو شناسایی کردیم، منتظرمان باشید تا گروهی را به دنبالتان بفرستیم.» بار دیگر شلیک کردم تا بفهمند منظورشان را متوجه شده ام. حدود نیم ساعت بعد، افراد پلیس رسیدند. من را به بیرون همراهیم کردند و به جاده رساندند. از آن جا سوار ماشین پلیس شدم.
چندین ساعت بعد، به زادگاهم برگشتم. از خوشحالی اشک در چشمانم جمع شده بود. مرا به بیمارستان بردند و بستریم کردند. دکتر بهم گفت که باید دستم را فوری عمل کنند. طولی نکشید که خودم را در اتاق عمل دیدم.
* * * * *
به آرامی چشمانم را باز کردم. اولین عملی بود که تا به حال داشتم، پرستار بهم سرم وصل کرد و با لبخندی مهربان گفت:« عمل خوبی داشتی عزیزم، چیزی نمیخواهی؟»
- نه، ممنون.
- کمی استراحت کن، الآناست که پلیسا بریزن سرت.

romangram.com | @romangram_com