#ثروت_عشق_پارت_51
خواننده ی عزیز، من کاملا جدی بودم. حق بدهید. اسلحه را به سمت شکمش نشانه رفتم، ارسلان با نگرانی نگاهم کرد و دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد، ماشه را کشیدم، و درست لحظه ای که شلیک کردم، دستی از پایین پای مرا کشید و به زمین افتادم. در نتیجه تیرم خطا رفت و به ساق پای ارسلان برخورد کرد. ارسلان فریادی بلند کشید و روی زمین افتاد و ساق پای خونینش را گرفت. من با خصومت به عرفان، که منو گرفته بود، نگاه کردم. عرفان بهم گفت:« نه... نکش... نکشش..اون... تن..تنها کسی...که....مواظبته....» و در این لحظه بود که زندگی برادر عزیزم به پایان رسید. فرصتی برای سوگواری نبود، ارسلان با پای زخمی اش از جا برخاست و به سمت اسلحه ای که از دستم افتاده بود پرید. منم سریع اسلحه را برداشتم و از آن انباری نفرین شده بیرون دویدم. لباس هایم تنها شامل مانتویی پارچه ای و شلواری جین بودند که مناسب ماه فروردین بودند، اما آن کوهستان خیلی سرد بود. حتی کف زمینش، در بعضی جاها لایه ی نازکی برف هم نشسته بود. وقتی نفس میکشیدی، جلوی دهانت بخار ظاهر میشد. به این ترتیب، طبیعی بود اگر بعد از یه مدتی این جا میماندم، به تکه قالبی از یخ تبدیل میشدم. با این همه شروع کردم به دویدن. کفش هایم مانع دویدنم میشد، به همین خاطر، با وجود سرما، آن ها را درآوردم. پشت سرم صدای ارسلان را میشنیدم که صدایم میکرد؛ اما چون پاش زخمی شده بود نمیتوانست دنبالم بیاید. کلی دویدم، تا اینکه خسته شدم و روی تکه سنگی نشستم. بعد از آنکه کمی خستگی در کردم، بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم تا شاید کلبه ای روستایی چیزی پیدا کنم؛ اما آنجا پرنده پر نمیزد. کمی جلوتر، فرورفتگی بزرگی در سنگی بود و مانند غار شده بود. تصمیم گرفتم شب را همان جا بگذرانم.
روی زمین سخت نشستم، به اشک هایم اجازه دادم تا در سوگ برادرم خود را نمایان سازند. ارسلان چه طور تونسته بود برادر ناتنی خود را بکشد؟ آیا او انسان بود؟ حقش بود بمیرد. یاد برادر بیچاره ام افتادم که حتی وقتی ارسلان به او شلیک کرد، باز نگذاشت تا انتقامش را بگیرم... فکر میکرد تنهایی تلف میشوم و به شخصی مثل ارسلان احتیاج پیدا خواهم کرد... او اشتباه میکرد... مثل همیشه... با یادآوری خاطراتم با عرفان، گریه ی آرامم به هق هق های بلندی تبدیل شد که هر فردی با شنیدنش، دلش به درد می آمد. به اسلحه ی در دستم نگاه کردم... برای یک لحظه خواستم خودم را از این زندگی خلاص کنم، اما احمقانه بود. عرفان رفته بود، همین طور شهاب... خدایا این چه سرنوشتیه که من دارم؟ آیا دارم برای گناهانم مجازات میشوم؟ اگر اینطور است، پس خدایا آن ها که گناهی نکرده اند، پس چرا آن ها را از زندگی محروم کردی؟
هوا تاریک شده بود، صداهای ترسناکی از جنگل می آمد. من همیشه از تنهایی میترسیدم. با اینکه سرنوشت خواسته بود که اغلب اوقات، برخلاف میلم تنها باشم. الآن هم ترسیده بودم، آن هم خیلی. اسلحه ام را محکم در دست گرفته بودم و آماده بودم به هر جانور وحشی که احتمالا در آن جا زندگی میکند شلیک کنم. سرم را از داخل مخفیگاهم بیرون آوردم و به اطراف نگاهی انداختم. از ترس ارسلان جرئت نداشتم بیرون بیایم. بهتر بود تا دو روز آن جا صبر میکردم تا جناب رییس تشریف بیاورند و این قاتل سریالی وحشی را با خود از ایران خارج کنند. دو روز... برای منکه نه غذایی داشتم و نه جایی را بلد بودم، و نه لباس گرمی داشتم خیلی زیاد بود.
ساکت همان جا نشستم و برای آرامش روح برادرم، و همین طور شهاب، دعا کردم. هنوز باورم نمیشد آن ها رفته اند... آن هم برای همیشه. اما خب من چه کار میتوانستم بکنم جز این که ناراحتی و دردم را در خودم مدفون کنم؟
صبح شده بود، و من پس از خوابی ناآرام و پر از کابووس بیدار شده بودم. تصمیم گرفتم که از پناهگاهم بیرون بیایم، با وجود این که خطر وجود ارسلان آن بیرون بود، اما به هرحال باید در صورت لزوم باهاش رو به رو میشدم و حتی اگر ممکن بود، شرش را کم میکردم. خودم را برای هر اتفاقی آماده کرده بودم. از آنجا بیرون زدم، کش و قوسی به بدنم دادم. آن جا خیلی تنگ بود، به خاطر همین من نه میتونستم کامل دراز بکشم و نه میتونستم بایستم. درست مثل شکنجه میموند. چون خورشید از جلوم طلوع کرده بود، به خاطر همین به سمتی حرکت کردم که به نظرم باید جنوب باشه. بعد از حدود دو ساعت پیاده روی، خسته شدم و روی تکه سنگی نشستم. تشنه ام بود... اما آب نداشتم. روی تکه سنگ مقداری برف نشسته بود، کمی از آن را برداشتم و در دستانم نگه داشتم تا کمی آب شود، سپس آن را خوردم. مزه ی خاک میداد، حالم را به هم زد. دوباره از جایم بلند شدم و به پیاده روی ادامه دادم. تا این جا که هیچ علامتی از حیات بشر ندیده بودم. هوا به شدت سرد بود و سوز سردی مثل تازیانه به بدنم میخورد. به جایی رسیدم که سراشیبی تندی بود. با احتیاط گام برمیداشتم، هر آن ممکن بود لیز بخورم. اولش خواستم که برگردم، اما حوصله ی برگشتن این همه راه را نداشتم. از شاخه ای گرفتم و سعی کردم به سلامت از آن تنگنا عبور کنم. قدم اول و دوم را برداشتم، کف کفش هایم لیز بود، به خاطر همین کارم سخت شده بود. قدم سوم... چهارم... پایم را ناشیانه روی تکه سنگ بزرگی گذاشتم که به نظر محکم میومد، اما تا پایم را رویش گذاشتم، لغزید و افتاد. شاخه ی درخت کنده شد. من بی اختیار هوا را چنگ زدم و سعی کردم از جایی بگیرم، اما پیش از آنکه دستم به شاخه ای دیگر برسد، بین زمین و هوا معلق شدم، روی سرازیری تند افتادم و قل خوردم... درست مثل توپی پارچه ای... نمیدانم چی شد... ناگهان درد شدیدی را در سرم احساس کردم... و همه چی در تاریکی مطلق فرو رفت...
چشمانم را باز کردم... روی زمین سفت دراز کشیده بودم، درختای پر شاخ و برگ مانع دیدن آسمان میشدند. هوا نسبتا تاریک بود. خواستم از جایم بلند شوم، اما ریزش مایع گرمی را روی سرم حس کردم؛ خواستم سرم را لمس کنم،اما دست چپم حرکت نمیکرد، درد شدیدی را در قسمت چپ بدنم حس میکردم، سرم را برگرداندم تا ببینم چه بلایی سر دستم آمده است، از چیزی که دیدم وحشت کردم. دستم تکه پاره شده بود... پشت دستم شکافی دردناک به وجود آمده بود که خون ازش چکه میکرد، پوست کف دستم به طور کامل رفته بود و خیلی میسوخت. خونریزی آنقدر شدید بود که مطمئن بودم مرا میکشد. با دست راستم که فقط کمی زخمی شده بود، شالم را از روی سرم برداشتم. سرم گیج میرفت و به شدت درد میکرد. وقتی دست راستم را بالا بردم، کتفم آن قدر تیر کشید که جیغم به هوا رفت. با دیدن دوباره ی دستم، اشک هایم سرازیر شد. شالم را به دستانم بستم تا کمی جلوی خونریزی را بگیرد. شکمم قار و قور صدا میداد، عرقی سرد بر پیشانی ام نشسته بود و احساس حالت تهوع داشتم. دستم را بستم، و در کمال خوشحالی متوجه تمشک های وحشی شدم که در بوته ای نه چندان دور روییده بود. مانند کودکی چهر دست و پا به سمتش رفتم و کمی از آن ها را خوردم. با خوردنشان کمی انرژی گرفتم. سپس همان جا روی زمین دراز کشیدم. من هرطور شده باید زنده میماندم و انتقام مرگ شهاب و برادرم را از ارسلان میگرفتم. با وجود اینکه تازه به هوش آمده بودم، اما احساس خستگی میکردم. اما در آن سرما میترسیدم بخوابم و دیگر بلند نشوم. به امید پیدا کردن تمشک بیشتر، بوته را چنگ زدم و در آن گشتم. همین موقع بود که چیزی پشت شاخه های بوته توجهم را به خودش جلب کرد، خطوطی تیره و تار، از دور نمایان بود و شکل ناواضح کلبه ای را تشکیل میداد. بله، خواننده ی عزیز، کلبه. خدا میداند آن لحظه چه قدر خوشحال شدم و خدا را شکر کردم. به سختی و مشقت فراوان از جایم بلند شدم و لنگان لنگان به سمت کلبه به راه افتادم.
بعد از یک ربع پیاده روی با اعمال شاقه، به کلبه رسیدم. خالی از سکنه و درب و داغان به نظر می آمد. از طریق پنجره های غبارگرفته اش به داخل نگاهی انداختم. تاریک بود. دنبال درب ورودی کلبه گشتم. قفل و زنجیر شده بود. با اسلحه ام به در شلیک کردم و قفل آن را باز کردم. در را با احتیاط باز کردم و داخل کلبه شدم. کلبه ای جنگلی بود که به نظر میرسید برای جنگلبان پیری باشد که سال ها پیش مرده است. اسباب اساسیه ای مختصر و خاک گرفته داشت، شامل: مبلی زهوار در رفته، تابلویی دهاتی، میزی کوچک در وسط اتاق، گلدانی گل مصنوعی، پشتیِ نرم، فرشی ارزان و میزی عسلی در گوشه ی اتاق قرار داشت. به گوشه ی اتاق نگاه کردم: چیزی شبیه آشپزخانه ای کوچک ساخته بودند با میزی دو نفره همراه صندلی، کابینت های خاک گرفته، اجاقی مسافرتی، و گنجه ای که احتمالا با گذاشتن یخ در آن، نقش یخچال را بازی میکرد. در گوشه ای هم تشکی تک نفره و بالشت و پتویی کهنه گذاشته بودند.
پس روی تشک که اتفاقا نرم هم بود رفتم و پتو را روی خودم کشیدم، و تا صبح استراحت کردم.
صبح که شد، از جایم بلند شدم. میتوانستم دستم را تکان دهم، البته دردی وحشتناک داشت. حالا که هوا روشن بود، اشیایی را دیدم که تا دیشب متوجهشان نبودم: آینه ای کثیف که به دیواری زده بودند، جا لباسی که یک شلوار و پیرهن کهنه ی مردانه به آن اویزان بود، ساعتی رو میزی روی میز و سینک ظرفشویی که جرم گرفته بود. روبروی آینه رفتم و خودم را نگاه کردم، وضعم بدتر از چیزی بود که تصور میکردم، لابد بعد از بیهوش شدنم هم سقوطم ادامه داشته. چشم راستم کمی ورم کرده بود و بنفش شده بود، گونه ی چپم زخمی شده بود، و دماغم هم خونی بود. روی سرم هم دلمه های خون دیده میشد. به سمت سینک ظرفشویی رفتم اما ازش آبی نمیومد. پس به ناچار با پارچه های لباس صورتم را پاک کردم، سپس با لباس های کهنه، سرم را بستم. همان موقع تلفنی قدیمی را روی میز عسلی دیدم...سریع سمتش رفتم و تلفن را برداشتم... شماره ها را گرفتم و در کمال حیرت و ناباوریم، بوق زد....
از هیجان نفسم بند آمده بود، بالاخره از این جهنم خلاص میشدم. فوری شماره ی 110 را گرفتم، مردی پشت تلفن بود.
- بله بفرمایید؟
- الو؟ پلیس؟
- بله خانم.
- آقا من... من توی جنگل گم شدم. آسیب هم دیدم. تورو خدا کمک کنید!
- میدونید موقعیت فعلیتون کجاست؟
romangram.com | @romangram_com