#ثروت_عشق_پارت_50
- فکر کنم زیادی زیر پتو موندی، گرما خوردی.
- آره هرجور دوست داری فکر کن، نظر تو واسم مهم نیست.
خواننده ی عزیز، نباید زیاده روی میکردم، کارد میزدی به ارسلان خونش در نمیومد.
- عرفان، این آبجیت اینقدر دیوونه بوده و به ما نگفته بودی؟
- دهنتو ببند، ارسلان. این وسط تو از همه دیوونه تری.
- ای حروم زاده!
مشتی دیگر؛ دیگر کاسه ی صبرم لبریز لبریز شده بود. شروع کردم به جیغ کشیدن تا کسی صدایم را بشنود. اما کارم نتیجه ی عکس داد، چون ارسلان به صورتم سیلی زد و کنار پاش افتادم زمین. عرفان و ارسلان بدجوری درگیر شده بودند، تا اینکه ارسلان کنترل خودش را از دست داد و اسلحه را به سمت عرفان گرفت، و عرفان دستش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.
- چیه؟ موش شدی؟
من سرم گیج میرفت و به عرفان گفتم:« عرفان بدو! برو! برو و بعد بیا با پلیسا منو نجات بده.» عرفان به من نگاهی انداخت، برگشت تا برود، به آستانه ی در که رسیده بود، صدایی شنیدم که هرگز فراموش نخواهم کرد: "بنـــــــــــــگ"....
او روی زمین افتاد، ارسلان به اسلحه ی در دستش با وحشت نگاه کرد، و آن را روی زمین انداخت و یک قدم به سمت عقب رفت... و اما من... به یاد دارم لحظه ای که برادرم تیر خورد و روی زمین شکم زخمی اش را در دست گرفته بود، به سمتش رفتم. گریه نکردم، جیغ نکشیدم، چون باور داشتم که این ها همه یک کابووس اند و فکر میکردم هر آن از خواب میپرم و روی تختم روی سلول زندان هستم؛ امّا اینطور نبود، همه چیز عین واقعیت بود. برادرم، عرفان، با دست هایی آغشته به خون، روی زمین دراز کشیده بود، دستانش را روی شکمش گذاشته بود و از درد به خود میپیچید. با چهره ای بهت زده گفتم:« ارسلان و عرفان، اصلا شوخی بامزه ای نبود. حالا عرفان، پاشو بیا کمکم کن آتش روشن کنیم. آخر میدانی، سردمه.» خواننده ی عزیز، درست عین همین کلمات را گفتم. با صدایی بی احساس. عرفان شروع کرد به اشک ریختن. با دستان خونی اش پایین مانتوم را گرفت و به زحمت گفت:« فرا... فرار...کن...» منم در حالیکه اشک میریختم گفتم:« پاشو، شوخی بسه! پاشو...» ارسلان که به پشت، به دیواری تکیه داده بود سرش را میان دستانش گذاشت و گفت:« من متاسفم... سمانه عرفان داره میمیره میفهمی؟» منم درحالیکه آرام اشک میریختم، لبخندی تلخ زدم و گفتم:« نه، اینا همش یه شوخیه، مگه نه عرفان؟ بهش بگو شوخیه. داداش بهش بگو تو نمیمیری.» ارسلان نزدیکم آمد اما من سریع از روی زمین بلند شدم، به طرف اسلحه جستی زدم و آن را فوری برداشتم. چشمانم از شدت خشم برق میزد. خنده ای عصبی کردم، اسلحه را به سمت ارسلان نشانه گرفتم. دیوانه شده بودم، حتما ارسلان هم این را فهمیده بود، چون گفت:« سمانه کار احمقانه ای نکن!» با صدای بلند شروع کردم به خندیدن، بلند بلند قهقهه میزدم، اما ناگهان ساکت شدم و با صدایی ترسناک و لحنی تهدید آمیز گفتم:
- تو در کمتر از بیست و چهار ساعت دو تا از پسرهایی را که من عاشقشون بودم، ازم گرفتی!
- س... سمانه آروم باش.
- نه، نمیخوام. میدونی میخوام الآن بکشمت؟
romangram.com | @romangram_com