#ثروت_عشق_پارت_34
- درسته، حق با شماست.
- نمیخوام دوباره افرادمو از دست بدم.
پس قضیه از این قرار بود. حالا مطمئن بودم در هچل افتادم.
یکی از مردها جلو آمد، در صندوق عقب ماشینی را که ما توش نشسته بودیم باز کرد. به آن مرد نگاه کردم... چیزی را که میدیدم باور نکردم! اون ارسلان بود! با ناامیدی دنبال عرفان گشتم. بله، او هم اون عقبتر وایساده بود. و ظاهرا هیچکدومشون متوجه من نبودن. حالا فهمیدم قضیه ی اون اسلحه که اونروز توی اتاق پیدا کردم چی بوده، حالا فهمیدم همه اون حرفا داستان بوده و اونا میخواستن منو بپیچونن تا به ماموریتشون برسن. هیچ طلبکاری در کار نبود. من این وسط، من ساده لوح، قربانی برادرم بودم. قربانی نامزدم، که حالا حالم ازش به هم میخورد.
مرد کت شلواری جلو آمد، داخل صندوق عقب دولا شد، ساکی را از آن بیرون آورد، درش را باز کرد، نگاهی داخلش انداخت و با لبخندی نفرت انگیز گفت:« خوبه، خیلی خوبه. بیارینشون بچه ها.»
با شنیدن این حرف، افراد آن مرد نیز از صندوق عقب های ماشینشون ساک هایی را آوردند. شهناز هم عین کارهای آن مرد را انجام داد و پس از چک کردن ساک ها اشاره کرد که آنهارا جایگزین کنند. آن مردها هم ساک هارا با هم عوض کردند. وقتی آخرین ساک گذاشته شد، اتفاقی افتاد که همه ی مارا، به خصوص من بیچاره را، در جای خود میخکوب کرد.
با شنیدن صدای گلوله ای، یکی از همراهانمان روی زمین افتاد. منکه انتظار این شوک را نداشتم، بی اراده روی زمین خوابیدم و سمت مجروح، سینه خیزکنان رفتم. یکی از همان دخترها بود، تیر به شکمش خورده بود و داشت جان میداد. بی اختیار اشک هایم سرازیر شدند، به دختر گفتم:« حالت خوبه؟»
- بزدل! برو خودت رو نجات بده!
و بعد به آرامی جان داد... صدای شنیدن گلوله ای دیگر من را به خود آورد؛ این بار یکی از همراهان آن مرد به آنطرف شلیک کرد. گرد و غباری شدید شده بود به طوری که نمیتوانستم آنطرف را ببینم و مجبور بودم مرتب پلک بزنم. به جایی که اولین بار گلوله شلیک شد چشم دوختم، و دیدم بعله! پلیس اومده. همان موقع شهناز را دیدم که پشت سرهم به طرف پلیس شلیک میکرد. در حقیقت، تمام افراد گروه ما و گروه آن مرد به سمت پلیس شلیک میکردند جز من. من همون جوری سینه خیز به طرف گروه شهناز رفتم و از جایم پا شدم. شهناز سرم فریاد زد:« چیکار میکنی بی مصرف! بهشون شلیک کن.»
- من... من نمیتونم.
همون موقع دیدیم که پلیس های مسلح دارن به سمت ما پیشروی میکنن. شهناز خطاب به یکی از محافظاش گفت:« لعنتی! منو از این جا ببر!»
سردسته ی پلیس ها، به سمتمان آمد. من اسلحه را سمتش گرفتم. اون به من نگاه کرد. از اونجایی که آفتاب به چشمم میخورد، نمیتونستم چیز زیادی ببینم. چشم هایم را تنگ کردم، پلیس جوان اسلحه را سمت من نشانه گرفته بود. من فوری اسلحه ام را بالا گرفتم و آماده ی شلیک بودم. سنگینی نگاه خیلی ها را احساس کردم. یک لحظه چشمم به شهناز افتاد که سوار ماشین شده بود و مارا تنها گذاشت و داشت میرفت.
پلیس جوان و من اسلحه هایمان را رو به هم نشانه گرفته بودیم. من تنها سایه ی تیره ی او را میدیدم و به خودم لعنت میفرستادم. صحنه ی جالبی بود. عین فیلما!
اما مانده بودم اون چرا به سمتم شلیک نمیکرد؟ چرا حرفی نمیزد؟ لال شده بود؟ دستم را به عنوان آفتاب گیر جلوی صورتم گذاشتم، بیشتر به صورت آن مرد خیره شدم... و کسی که جلویم ایستاده بود، خودش بود... کسی که با دیدنش همیشه قلبم تند تند میزد، حالا با دیدنش گویی قلبم از حرکت وایساده بود.
- س... سما... سمانه تویی؟
حالا چهره اش را خیلی خوب میدیدم، رنگش پریده بود و چشم هایش از تعجب گرد شده بودند. دستش که تا کمتر از 24 ساعت پیش به خاطر من چاقو خورده بود، حالا به سمت من اسلحه ای کشنده را نشانه گرفته بود.
romangram.com | @romangram_com