#ثروت_عشق_پارت_33

بعد مشغول خواندن کتابش شد.تا ساعت شش بعد از ظهر در خانه بودم، بعد حاضر شدم تا بروم و به قول شهناز، برایش "کار" کنم. لباس هایم را پوشیدم، سوار اتوبوس شدم و رفتم به محل مورد نظر. به ساعت موبایلم نگاه کردم، یک ربع هم زودتر رسیده بودم. به ساختمان رو به رویم چشم دوختم. به نظر مسکونی می آمد... در غرب تهران. زنگ در را زدم و وارد ساختمانِ از جنس آجر سه سانتی شدم. به طبقه ی سوم که رسیدم، مردی درشت هیکل در را برایم باز کرد و من داخل شدم. غریزه ام بهم میگفت که ای کاش به این جا نمی آمدم.
وضعیت آنجا حالم را به هم زد. داخل آپارتمان چندین مرد و سه تا زن بی حجاب نشسته بودند. دود سیگار فضای آنجارا پر کرده بود. همه باهم بگو و بخند میکردند، اخم هایم را تو هم کشیدم و دنبال شهناز گشتم. سریع شهناز را که در گوشه ای مشغول لاس زدن با مردی بود پیدا کردم و به سمتش رفتم. شهناز با دیدن من گفت:« خوش اومدی.»
- فکر میکردم قراره بریم سفر.
- درست فکر میکردی. خانم ها و آقایان، بهتر است دیگر حرکت کنیم تا دیر نشده. فراموش نکنید، ساعت شش صبح محموله باید به آقای «میم» تحویل داده بشه. عاطفه، سمانه، شما با من و سام سوار یک ماشین میشید.
بعد شهناز به سمتم برگشت، اسلحه ای را دستم داد و ازم خواست اگه لازم شد ازش استفاده کنم. با ناباوری به اسلحه نگاه کردم و فریاد زدم:« برای چی باید از این استفاده کم؟»
- خیلی حرف میزنی دختر.
احساس میکردم یک چیزی این وسط اشتباهه. چه احتیاجی به اسلحه بود آخه؟ با خودم فکر کردم هنوزم دیر نشده، میتونم پامو از گلیم این زن مشکوک بیرون بکشم. گفتم:« شهناز، من متاسفم. پول نمیخواهم. باید بروم. نمیتونم باهات همکاری کنم. شرمنده.»
به سمت در دویدم، اما مردی که خیلی هم جوان نبود و به قول معروف شبیه غول بیابانی میماند، مانعم شد و راه را برایم سد کرد. شهناز و چندتا از مردها بهم خندیدند. شهناز بهم گفت:« دیر شده خانومی، باید زودتر از اینا تصمیم میگرفتی. بریم.»
بعد همان مرد درشت هیکلی که شبیه غول میموند، پشت یقه ی مانتوم رو گرفت و به سمتی از خانه برد. از پله های اضطراری پایین آمدیم و آن پایین چندتا ماشین سیاه و براق را دیدم. من را روی صندلی عقب ماشینی انداخت و خودش جای راننده نشست. شهناز و دختر دیگری هم، که ظاهرا زیاد نترسیده بود، سوار شدند. پپشت سرمون پنج تا ماشین دیگه هم بودند. همگی راه افتادیم. از کارم خیلی پشیمان شده بودم. این آدم ها خیلی ترسناک بودند و به من هیچ اطلاعاتی هم نمیدادند. یاد شهاب افتادم که امشب ماموریت داشت. برایش دعا کردم تا همه ی آن خلافکارها را بگیرد...
شهناز به طرف من و دختری که ظاهرا نامش عاطفه بود برگشت و گفت:« بخوابید، کلی راه است. تازه، فردا باید سرحال باشید.» با غضب بهش نگاه انداختم، او متوجه نگاهم شد و گفت:« هی، مواظب نگاه ها و رفتارای زشتت باش.»
من خوابم نمی آمد، اما حدودای ساعت دوازده شب بود که پلک هایم سنگین شدند و خوابیدم.
- اوی، دختره! رسیدیم، بیدار شو.
احساس کردم کسی به پهلویم میزند، از خواب پریدم و متوجه شدم هنوز داخل ماشین هستم. کش و قوسی به بدنم دادم و راست نشستم. دو دقیقه بعد، ماشین وایساد. از پنجره به بیرون نگاه کردم: سپیده زده بود، آن جا مثل بیابان میماند، هیچکس نبود. نه آدمی، نه درختی، هیچی... ماشین از جاده خارج شده بود و کمی آنطرفتر از جاده وایساده بود. شهناز، عاطفه و آن راننده از ماشین پیاده شدند. منم پشت سرشون پیاده شدم. اسلحه در دستم سنگینی میکرد. بقیه ی افراد هم دایره وار کنار ماشین های پارک شده وایساده بودند. حالم خوب نبود، یاد فیلمای جنایی افتاده بودم که قاچاقچی ها جنس قاچاق میکردند.
قاچاقچی ها... قاچاقچی ها... یاد حرفای شهاب افتادم... قاچاقچی های مواد مخدر... امشب... به رهبری یک زن... استخدام نیروی جدید...وای خدای من! پس اینا همون قاچاقچی های مواد مخدرین که شهاب حرفشونو زده بود!
با وحشت به اطرافم نگاه کردم، هیچ راه فراری نبود. باید تا آخرش وایمیستادم. با ناامیدی فکر کردم که وقتی برای پیروزی شهاب دعا کرده بودم، در حقیقت برای بدبختی خودم دعا کردم. همون موقع چهارتا ماشین مشکی و براق، شبیه ماشین های ما آمدند و جلوی ما پارک کردند. شهناز با دیدنشان لبخندی زد. از یکی از ماشین ها، مردی کت و شلوار سفید و کراوات پوشیده، پیاده شد و روبه شهناز گفت:« خوشحالم دوباره میبینمت، عزیزم.»
- ممنون. محموله آمادست. ترجیح میدم به جای لاس زدن، سریع کارمونو انجام بدیم تا پلیسا نریختن.

romangram.com | @romangram_com