#ثروت_عشق_پارت_32

- یکی از همکارام میرسونتت. خداحافظ... مراقب خودت باش.
- چشم قربان.
ادای احترام نظامی کردم، شهاب خندید و من رفتم. یکی از همکارای شهاب منو رسوند. رفتم خونه. خالم منتظرم بود. کلی نگران بود. داستانی سرهم کردم و پیچوندمش. وقتی رفتم تو رختخواب، احساسی پیچیده داشتم... مخلوطی از ترس، آرامش و ضعف. آرام آرام، طوری که خاله ام نشنود گریه کردم. ولی بالاخره خوابم برد.
صبح که از خواب بلند شدم، بالشم خیس خیس بود. ساعت را نگاه کردم؛ خدای من! ساعت دوازده ظهر بود! سریع از جام پاشدم و دست و صورتم را شستم. مریم روی میز ناهارخوری نشسته بود و مشغول خواندن کتابی به زبان انگلیسی بود. با ورود من سرش را از روی کتاب بلند کرد و گفت:« دیشب دیر اومدی.»
منم با پوزخندی گفتم:« ممنون که بهم یادآوری کردی!»
ازم پرسید:« تا کی میخواهی مزاحم ما بشوی؟»
همان موقع خاله ام امد و گفت:« مریم! صبحت... نه یعنی ظهرت به خیر عزیزم.»
- ممنون. خاله با اجازتون من امشب از اینجا میرم.
- چرا عزیزم؟ اینجا بهت بد گذشته؟
- نه خاله جون، ازتون خیلی ممنونم. اما فکر کنم دیگه وقتشه برگردم خونه. عرفان منتظرمه.
- اها بسیار خب.
مریم چشمای سبزشو بهم دوخت و گفت:« عرفان چرا گوشیشو برنمیداره؟ فکر نکنم بدونه که تو اینجایی.»
- از کی تاحالا به برادر من علاقه مند شدی؟
- سوال رو با سوال جواب نده.
- از خودش بپرس، من نمیدونم.
- اصلا به من چه!

romangram.com | @romangram_com