#ثروت_عشق_پارت_35
- من متاسفم... من... من نمیدونستم.. میتونم همه چیو توضیح بدم...
به اطرافم نگاه کردم، ظاهرا پلیس ها موفق شده بودند، تا حدودی، چون شهناز و آن مرد از دستشان در رفته بودند. اما تمامی دستیارها، البته به غیر از من، دست بسته روی زمین زانو زده بودند. چمدون های پر از پول و مواد مخدر هم روی زمین باز افتاده بودند.
شهاب با صدایی آهسته گفت:« تو... چطور تونستی؟ چطور تونستی از من سوءاستفاده بکنی؟ سمانه تو...»
نتوانست حرف هایش را ادامه بدهد. با ناراحتی برادرم و ارسلان را دیدم که دستگیر شده اند و به من نگاه میکنند. مطمئنم دیدم که از چشم عرفان، که هرگز گریه اش را ندیده بودم، قطره ای اشک افتاد. همون موقع نگاهم با نگاه ارسلان گره خورد و او سرش را به نشانه ی تاسف به من تکان داد. من هرگز حاضر نبودم آن هارا ببخشم.
یکی از پلیس ها رو به شهاب گفت:« کار ما تمومه این جا، قربان. زودتر به این خانوم هم دستبند بزنید. گروهی از افراد را برای تعقیب آن زن و مرد فرستادیم.»
سپس یکی دیگر از پلیس ها، که ظاهرا دوست شهاب بود، سمتش آمد و گفت:« شهاب داری چیکار میکنی؟ عجله کن دیگه. اگر مقاومت میکنه، با یه تیر خلاصش کن.»
- من... من نمیتونم دستگیرش کنم...
اون تکرار کرد:« من... نمیتونم.»
با چشمای خیسم بهش نگاهی کردم، اسلحه ام را زمین انداختم، دست هایم را به نشانه ی تسلیم بالا بردم و با صدایی لرزان گفتم:« تورو خدا حرفم رو باور کنید، من نمیدونستم اینا کین. سرمو گول مالونده بودن. شهاب، تورو خدا بهم گوش کن.»
مردی که گفتم به نظر می آمد با شهاب صمیمی باشد، گفت:« برو اونور داداش، منکه نمیدونم تو چته، اما حتما دلیل خوبی واسه درنگت داری. خودم بهش دستبند میزنم.» مرد جوان به سمتم آمد، دستبندش را بیرون آورد، دستانم را از پشت بست، و مرا به دنبال خود کشاند. شهاب سمتمان آمد و با لحنی تهدید آمیز گفت:« من، میبرمش، خودم شخصا، تو ماشین شخصی خودم.»
آن پلیس نگاهی به شهاب کرد و من را به اون سپرد. شهاب از بازویم گرفت و من رو به سمت ماشینش برد. پلیس ها هم بقیه ی زندانی ها را با خود بردند. شهاب در جلوی ماشین را برایم باز کرد و من با احتیاط داخل آن نشستم. شهاب هم روی صندلی راننده نشست. ماشین رو استارت زد و من هم با گریه شروع کردم به حرف زدن. اما شهاب با عصبانیت سرم داد زد:« نمیخوام چیزی بشنوم. همه چیو بالاخره اعتراف میکنی، اما تو اتاق مخصوصش، نه این جا.» وای خدایا، وقتی داد میزد چقدر رعب انگیز و ترسناک و سرسخت میشد! انگار نه انگار این همان مردی بود که تا دیشب با من شادمان میخندید و سربه سرم میگذاشت. با شنیدن فریاد بلندش، وحشت کردم. و آنقدر عصبی شدم که مانند دختر بچه هایی که دعوایشان کرده اند، با صدای خیلی بلندی شروع به هق هق کردم. شهاب با دیدن حال و روز من کمی دلش به حالم سوخت، بطری آبی را سمتم انداخت و دیگر باهام حرفی نزد. که این خیلی بدتر از زمانی که سرم داد کشید عذابم میداد. من کاملا شهاب رو درک میکردم اگر از من متنفر باشه. چون اتفاقی که امروز برای شهاب افتاد، مشابهش برای من هم افتاده بود، شهاب من را در آنجا دیده بود و من برادرم و ارسلان را دیده بودم. به خاطر همین خوب درکش میکردم. آنقدر گریه کرده بودم که دیگر هیچ انرژی برایم نمانده بود. به خاطر همین بعد حدود سه ساعت گریه و زاری بی وقفه، بی اختیار به خواب رفتم. همش هم کابوس میدیدم. خواب میدیدم در یک سلول زندان هستم و سال هاست آنجا بدون آنکه نور خورشید یا کس دیگری را ببینم، در حال پوسیدنم. پیر شده ام و هرروز شکنجه ام میدهند. بعدش صحنه هایی از زندگیم را دیدم که آن ها هم به نوبه ی خودشان نوعی کابووس بودند: صحنه هایی از روزهای زندگیم با خاله ام و اذیت های تمام نشدنی مریم، صحنه هایی از دعواهای خیابانی که ارسلان درگیرشان شده بود، صحنه هایی از روزهایی که در مدرسه بودم و همکلاسی هایم به خاطر یتیم بودنم بهم میخندیدند، صحنه هایی از بیقراری و نگرانی که وقتی عرفان خیلی دیر به خانه می آمد و گمان میکردم فرستادنش زندان، صحنه هایی از شب هایی که از فرط گرسنگی خوابم نمیبرد و خیلی چیزهای دیگر. بعدش با صدای جیغ خودم از خواب پریدم. با وحشت به اطرافم نگاهی کردم و دیدم شهاب با نگاهی پر از درد و نگرانی نگاهم میکند. با تردید ازم پرسید:« حالت خوبه؟ کابووس میدیدی نه؟»
با شنیدن صدای شهاب دوباره بی اختیار زدم زیر گریه. هرگز خودم را دختر ضعیفی نمیپنداشتم اما الآن گویی دیگر کمرم تحمل فشار بار زندگی را نداشت و هرچی غصه داشتم را باید میریختم بیرون.
- سمانه؟ چیزی میخوای برات بگیرم؟ رنگت پریده.
romangram.com | @romangram_com