#ثروت_عشق_پارت_24
محبوبه هم در پاسخم لبخندی زد و رفت تا ظرفای ناهارو بشوره. من خیلی گرسنه بودم، اما میلم به غذا نمیکشید. رفتم روی مبل نشیمن نشستم و شروع کردم نقشه کشیدن. میتوانستم کاری مانند ماجرای رامتین بکنم، و کمی پول کاسب شم. اما مشکل این بود که هیچکس را نمیشناختم که اجناس دزدی را از من بخرد. پس دور این را نیز خط کشیدم. ناگهان فکری شیطانی سراغم آمد، کیف پول مریم و محبوبه باید پرپول باشد، نه؟ اما اگر گیرم مینداختن، دیگه هروقت به کمکشون احتیاج داشتم، کمکم نمیکردند. تازه، فکر نمیکنم بتوانم از آن ها پول بدزدم، دست کم از محبوبه که نمیتوانستم.... اون یه جورایی حکم مادرمو داشت. پس تنها راه حل، همان فروش گل ها و لیف ها و جیب بری بود. به موبایلم نگاهی انداختم، و دیدم دوتا تماس از دست رفته از شهاب داشتم. حتما دوباره میخواسته منو ببینه، اما اون پلیسه و من باید ازش دوری کنم. راستی، شهاب گفته بود رییس پلیسه... چطور ممکنه اون رییس پلیس باشه؟ آخه خیلی جوون تر از این حرفاس! به هرحال، چه رییس پلیس باشه، چه یه پلیس ساده، به نفعم بود که ازش دوری کنم.
بعد تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم، آخه آنقدر دویده بودم، بدنم کلی درد میکرد. کمی پای تلویزیون نشستم. حدود نیم ساعت بعد، مریم از اتاقش بیرون آمد. مستقیم اومد سمت من، کنترل را از دستم گرفت و کانالش رو عوض کرد. من اعتنایی نکردم، اما اون ظاهرا از بی اعتنایی من جوش اورده بود. از جاش بلند شد، موبایلشو با حرکتی پر از ناز و عشوه در اورد و شروع کرد شماره گرفتن. بهم گفت:« دارم شماره ی عرفانو میگیرم تا بهش بگم بیاد ببرتت.» منم با بیخیالی گفتم:« عزیزم اگه اون برداره، من اسممو به زشت ترین اسم دنیا که مریم هستش، تغییر میدم!»
خواهش میکنم فکر نکنید که مریم زشت ترین اسم دنیاست! نه، مریم اتفاقا اسم خیلی زیباییست! اما من در آن لحظه این حرف را زدم که مریم را ناراحت کند. مریم با بی رحمی گوشی اش را به طرف من پرت کرد و جیغ زد:« خفه شو بچه گدا! تو چی از زیبایی میدونی؟! برو تو همون آشغالا واسه برادرت دنبال غذا بگرد!»
کارد میزدی خونم در نمی اومد؛ او با پوزخندی ادامه داد:« آه، یادم رفته بود الآن دیگه انقدر عوضی هستی که دست به دزدی و کثافتکاری های دیگه بزنی!» من میخواستم خفش کنم، اما متاسفانه این راه حل خوبی نبود. در عوض سعی کردم با روشی ظریف اون رو به زمین بزنم. با آرامش و لبخند گفتم:« آره، درسته. میدونی، وقتی جوش میاری خیلی خوشگل میشی مریم. الآن که فکر میکنم، وقتی که بغض میکنی هم، درست مثل الآن، لبات حالت قشنگی میگیره!»
مریم دیگه تحملشو نداشت، بهم گفت:« از جلوی چشام گم شو! اون همه سال سال تحملت کردم، اما دیگه یک ثانیه هم نمیتونم!»
منم گفتم:« مریم، تو مشکلت با من چیه؟ مگه من کاریت کردم که اینجوری میکنی باهام؟» مریم پرسشمو بی پاسخ گذاشت و روی مبل نشست و هندزفری اش را داخل گوش هایش گذاشت. منم از جایم بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و کمی کمک محبوبه کردم. طفلک محبوبه چقدر پیر و شکسته شده بود! در بین موهای زیبا و قهوه ایش، تار های سفید فراوانی دیده میشد. صورتش چندین چین و چروک داشت و با اینکه چهل و هفت ساله بود، اما کمی دولا دولا راه میرفت.
شب که شد، شاممان را خوردیم و بعد از شستن ظرف ها، به اتاق محبوبه رفتم و محبوبه به من گفت:« برای خواب این جا آمدی، چرا لباس خواب نیاوردی؟» گفتم:« فراموش کردم از روی میز ساکمو بردارم». بعد یکی از لباس های مریم را با بی زاری پوشیدم. صبح که شد، از جایم بلند شدم، تاکسی گرفتم و به خانه ی خودم رفتم تا وسایلم را بردارم. اما با ناراحتی متوجه شدم، پلیس خانه را محاصره کرده و تعداد زیادی نگهبان مشغول محافظت از خانه اند.
با ناراحتی به این نتیجه رسیدم که من هیچ رقمه نمیتونم وارد خونه بشم، حقیقت تلخ است. اما نباید خودم را میباختم. تصمیم گرفتم غرورم را زیرپا بگذارم و از خاله محبوبه پول قرض بگیرم. گرچه با این کار هم دوباره بدهکار میشدیم، اما وقت بیشتری برای برگرداندن پول داشتیم. با غصه رویم را برگرداندم و از آن محله ی نفرت انگیز بیرون آمدم. سوار تاکسی شدم، اما ای کاش نمیشدم. چون موقع پیاده شدن فهمیدم که پول کرایه ی تاکسی را ندارم!
خب، خواننده ی عزیز، اوضاع دیگر بدتر از این نمیشد. به راننده تاکسی گفتم منتظر بماند و خودم زنگ در خانه ی محبوبه را زدم و رفتم بالا. محبوبه گرم صحبت پای تلفن بود و مریم هم داشت با مهمانش صحبت میکرد. او جلوی مهمانش نشسته بود و به خاطر همین من صورت مهمانش را ندیدم. اما آن ها به من محل نگذاشتند و نه تنها به من سلام نکردند، بلکه حتی به خودشان نیز زحمت این را ندادند که روی مبارکشان را برگردانند و به من نگاهی بندازند. طبق معمول، من هم باید ساکت میموندم و شکایتی نمیکردم.
با عجله تصمیم گرفتم پول تاکسی را از کیف پول محبوبه بردارم و بعدا به او بگویم که از کیفش پول برداشتم. مسلما برداشتن پول کرایه ی تاکسی چیزی نبود که محبوبه را ناراحت کند. پول را برداشتم و همان لحظه، مهمون مریم، وارد اتاق شد. نگاهی عجیب به من میکرد، گویا مرا میشناسد. از ظاهر آن دختر خوشم نیامد. معلوم بود دختر هرزه ای است و به من به چشم یک بدبخت بیچاره ی گدا نگاه میکنه... که البته من چیز دیگری هم جز این نبودم!
پول کرایه ی تاکسی را دادم و به بالا برگشتم. مریم نمیدانم کجا بود و محبوبه رفته بود خرید. آن دختر هم، مهمان مریم را میگویم، روی مبل نشسته بود. با دقت نگاهش کردم: از دماغش چیزی جز دوتا سوراخ باقی نمونده بود، لباش مثل مبل شده بود، و موهاش شرابی رنگ بود. لباس هایش را هم که نگو! بهش سلام دادم، اما او جواب سلام مرا نداد و مرا بر و بر نگاه کرد. اهمیتی ندادم، پرسیدم:« چیزی میخواین تا براتون بیارم؟»
گفت:« بشین میخوام باهات حرف بزنم!»
بعد دور و برش را نگاه کرد تا مطمئن شود کسی این دور و برا نیست. کمی ترسیده بودم، چیزی راجع به این دختر اذیتم میکرد. با بی تفاوتی گفت:« من شهنازم، دوست مریم.»
سیگارش را در آورد و روشنش کرد و مشغول دودبازی شد. فکر کردم بهتر است خودم را بهش معرفی کنم. منم گفتم:« از آشناییتون خوشبختم، منم سمانه...»
صحبتم را قطع کرد و گفت:« من تو را میشناسم، سمانه. مریم دربارت بهم گفته. اما میدونی، با اینکه مریم بهم چیزی در این باره نگفته، اما خودم میدونم تو دختر خوبی نیستی.»
با بدگمانی یکی از ابروهایم را بالا بردم. گفتم:« شما خودتون بدین، دیگران رو هم بد میبینین!»
romangram.com | @romangram_com