#ثروت_عشق_پارت_23

بعد از سه طبقه پله نوردی، به خونه رسیدیم. مریم دم در دست به سینه ایستاده بود و قیافش رو مچاله کرده بود؛ معلوم بود پای آیفون فالگوش وایساده و حرفای مامانشو شنیده. به دم در که رسیدم، کفش هایم را درآوردم و با مریم سلام و علیک کردم. اون هم همونطور با چشمان سبز و سرد و بی روحش نگاهم کرد و با تکان دادن سر، جواب سلامم را داد.
داخل خانه که نشستم، محبوبه( اسم خالمه، در مدتی که ما اینجا زندگی میکردیم، من به خالم میگفتم محبوبه، اما عرفان همون خاله صداش میکرد) برایم چای و میوه و شیرینی آورد. بعد محبوبه و مریم روی مبل روبرویی نشستند و محبوبه هم همان تعارفات همیشگی را کرد. من هم هیچ حرفی از خلافکاری هامون نزدم. بعد محبوبه با لبخندی شیرین ازم پرسید:« خب دخترم! حالا چی باعث شده یاد ما بیفتی و این همه راه رو تا این جا بیای؟»
با گفتن کلمه ی دخترم، مریم اخم هایش را توهم کشید و مشغول بازی با موهای قهوه ای روشنش شد.
منم که آماده ی این حرف خالم بودم، با ملایمت گفتم:« خب راستش دلم خیلی براتون تنگ شده بود خاله، آخه میدونید، شما حکم مادرمو دارین.» بعد از کمی مکث اضافه کردم:« گفتم اگه بشه، یه چند شب پیشتون بمونم!»
خالم از این حرف من کمی جا خورد، اما آرامش خودش را حفظ کرد؛ برعکس، مریم زود جوش اورد و جیغ جیغ کرد:« چی چی این جا بمونم! خودت داری خودتو دعوت میکنی؟! پررو! امکان نداره!»
خالم به مریم چشم غره ای رفت و روبه من گفت:« البته که میتونی بمونی عزیزم!»
منم با خوشحالی گفتم:« قربونت برم محبوبه جون!»
مریم از جایش بلند شد و گفت:« نه، تو حق نداری این جا بمونی. معلوم نیست دلیلت چیه که بعد یه سال تازه یاد ما افتادی! مامان، مطمئن باش از خونه فرار کرده!»
محبوبه با عصبانیت به مریم گفت:« بسه مریم! برو تو اتاقت!»
میبینید، درست مثل بچه های دوساله هم رفتار میکرد و هم باهاش رفتار میشد!
مریم لب پایینی اش را گاز گرفت و به اتاقش رفت و در رو هم پشت سرش بست.
رفتار مریم درست مثل بچه ها میموند، اون هرچه قدرم از من متنفر باشه، بازم باید دلیل خوبی واسه رفتارش بیاره. البته برای من اصلا مهم نبود که اون در موردم چی فکر میکنه، واسه همین به خودم زحمت ناراحت شدن از رفتارشو ندادم. اما ظاهرا، رفتار مریم، بیشتر از اینکه به من بر بخورد، به محبوبه برخورده بود. محبوبه با لبخندی عصبی به من گفت:« من از طرف مریم ازت عذر میخوام... اون با اینکه بیست سالشه، اما مثل یه بچه ی پنج ساله رفتار میکنه!»
منم با بی اعتنایی شانه ام را بالا انداختم و گفتم:« اشکالی نداره، به هرحال من دوازده سال از عمرمو با اون بزرگ شدم، دیگه به رفتاراش عادت کردم!»
ای کاش این را نمیگفتم، چون ظاهرا محبوبه یه کمی از دستم دلخور شد. اما به روی خودش نیاورد و گفت:« فکر نمیکنم مریم بذاره تو اتاقش بخوابی.» با خودم گفتم: فکر نکن، مطمئن باش!
محبوبه با لحنی شیرین ادامه داد:« میتونی تو اتاق من بخوابی.»
منم با لبخند گفتم:« خیلی ممنون، خاله محبوبه!»

romangram.com | @romangram_com