#ثروت_عشق_پارت_148
- فکر کنم بهتر باشه یه چند روزی کاری به کارش نداشته باشیم تا آروم شه.
- فکر میکنی اینجوری میذاره ما با هم باشیم؟
شهاب به من نگاه کرد و لبخندی دلگرم کننده زد.
- اون نمیتونه مانع من بشه. مطمئن باش.
- من بهت اعتماد دارم.
بهش چشمکی زدم و او خندید.
سه روز بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت. شهاب هرروز به دیدنم می آمد و ما کلی با هم میگفتیم و میخندیدیم. روز سوم وقتی که از سرکار به خانه آمدم، دیدم ماشین خاوری دم در خونه ام پارکه و دارن وسایل خونمو بار میزنن. رفتم سمت یکی از باربرا که مردی مسن با چهره ای آفتاب سوخته بود.
- سلام آقا. اینجا چه خبره؟
- داریم این خونه رو تخلیه میکنیم.
- کدوم واحدو؟
- واحد سه.
- خونه ی منو؟؟ به چه حقی؟
- صاحبخونه گفتن.
- صاحبخونه...؟ اما اینجا خونه ی منه!
- به ما ربطی نداره.
با عصبانیت سوار آسانسور شدم و وارد خونه ام شدم. داخل خونه باربرا داشتن وسایلو جمع میکردن. آرام از میان وسایل بسته بندی شده عبور کردم و با حالتی ماتم زده به وسایل خونه ام که اکنون دیگر مال من نبودند چشم دوختم.
romangram.com | @romangram_com