#ثروت_عشق_پارت_149
- پس پدر شهاب آخرش کار خودشو کرد...
با ناراحتی به این فکر کردم که زندگیم درست مثل قبل روی هوا معلق شده.
با چشمانی پر اشک به گوشه ی یکی از اتاق ها رفتم و همان جا نشستم و سرم را بین دستانم قرار دادم. وقتی که کار کارگرها تمام شد، یکی از آن ها گفت:« خانوم... میخوایم درو قفل کنیم.»
سرم را بلند کردم و به او خیره شدم.
- الآن میام. میشه یه مقدار از وسایل ضروریمو بردارم؟
- باشه.
از جام بلند شدم و کمی از لباس هایم را برداشتم و در یک ساک دستی کوچک چپوندم. سپس از خونه بیرون آمدم و به آن نگاهی انداختم.
- خداحافظ خونه ی عزیزم.
بعد با اندوه فراوان و قدم هایی سنگین به پارکینگ رفتم اما متوجه شدم ماشینم هم نیست و پدر شهاب آن را هم برده است. میخواستم به شهاب زنگ بزنم اما با خودم گفتم:« بازم میخوای یه کاری کنی اونا با هم دعوا کنن؟ اگه الآن به شهاب زنگ بزنی حتما میگه بیا خونه ی ما. اینطوری فقط اوضاعو بدتر میکنی.»
به خاطر همین بیخیال شدم و آهی عمیق کشیدم. سپس در خیابان پیاده روی کردم. مقداری پول در کیفم داشتم و با آن میتوانستم شب را در هتل بگذرانم اما نمیخواستم پولمو حروم کنم پس تاکسی نگرفتم و پیاده به سمت هتل راه افتادم. خیلی خسته بودم. امروز روز کاری سختی را در داروخانه داشتم. هوا تاریک شده بود. قار و قور شکمم بهم یادآوری میکرد که از ساعت دوازده به بعد هیچی نخوردی. بعد از حدود دو ساعت پیاده روی در هوای گرم، احساس سرگیجه کردم. خیلی خسته و گرسنه بودم. احساس میکردم دنیا دور سرم میچرخه. با یادآوری از دست دادن خانه ی دوست داشتنیم، سرم بیشتر گیج رفت. دلم درد میکرد و عرق بر پیشانی ان نشسته بود. خواستم کمی بشینم. وقتی به طرف نیمکت میرفتم، مانند انسان های مست تلو تلو خوردم. با گذاشتن قدم سوم، احساس کردم سرم به زمین نزدیک میشود... و بعد، تاریکی محض.
چشمانم را که باز کردم، نور سفیدی بلافاصله چشمانم را زد. چشمام رو تنگ کردم و به سقف بالای سرم خیره شدم. سرم هنوز درد میکرد و توان تجزیه تحلیل را نداشت.
- اون به هوش اومده!
با شنیدن صدای شهاب، چند بار پلک زدم.
- سمانه! وای خدا رو شکر اگه بدونی چقدر ترسیده بودم.
- من کجام؟
romangram.com | @romangram_com