#ثروت_عشق_پارت_147

- اینطور نیست!
اجازه ندادم بغضم بترکه.
- از خونه ی من برو بیرون. قرار بود شهابو مال خودت ندونی.
شهاب گفت:« اون منو مال خودش نمیدونه، این منم که اونو مال خودم میدونم.»
- ما یه قرار داشتیم.
- اما قرارتون مال وقتی بود که من سمانه رو نمیشناختم. الآن حافظم برگشته.
من گفتم:« پدر خواهش میکنم. من اشتباه کردم قبول. متاسفم. اما تو رو خدا در موردم اینطوری فکر نکنین.»
پدر شهاب با قدم هایی بلند نزدیکم آمد و فریاد زد:« ای دختره ی گستاخ!»
او دستش را بلند کرد تا بزنه تو گوشم اما شهاب سریع خودشو بینمون انداخت و با چهره ای مصمم گفت:« حق نداری بزنی تو گوشش.»
- ای پسره ی...
او حرفش را نیمه تمام گذاشت، دستش را پایین آورد و با صدایی نسبتا آرامتر گفت:« برید بیرون.»
ما منتظر نشدیم حرفش را دوباره تکرار کند. شهاب دستم را گرفت و از اتاق بیرون اومدیم.
من غذاها را به ستایش خانوم سپردم و همراه شهاب از خونه زدیم بیرون.
- شهاب پدرت خیلی عصبانیه.
- میدونم.
- باید چیکار کنیم؟

romangram.com | @romangram_com