#ثروت_عشق_پارت_118
- نه اصلا.
- ما پنج سال باهم نامزد بودیم... بذار بگم.... اولین بار مچمو تو اون مسجد گرفتی وقتی میخواستم ساعت مادرمو بدزدم... بعدش همدیگرو تو اون بیابون با دارودسته ی شهناز دیدیم... یادت نمیاد که منو از دست اون اراذل اوباش نجات دادی و دستت هم زخمی شد؟ یا اون موقع که دنبال ماشین ارسلان بودی و منو دزدیده بودن و تو تصادف کردی رو هم یادت نمیاد؟ بعدش هم ما نامزد کردیم و پدرت واسم خونه گرفت. بعدش من کلی درس خوندم و رفتم دانشگاه؟ یادت نمیاد که آرمیتا رو کشتن و ما باهم فرار کردیم؟ بعدش منو دزدیدن و به اون انبار بردن و تو هم اومدی و کلی کتک خوردی و...
حرفم را قطع کرد و گفت:« وای من واقعا یه زمانی عاشقت بودم؟ معمولا از دخترای پرحرف خوشم نمیاد!»
- حتی یادت نمیاد که با مریم نامزد بودی؟
- نه وای خدا مریم دیگه کیه؟
- مرجان خانوم رو که یادته؟ پرستار بچگیت.
- آره.
- خب من دختر اونم... مریم هم دخترخالمه.
- تو... دختر مرجانی؟
- آره. یه لحظه صبر کن.
ساعت مادرم را که همیشه به عنوان یادبود مادرم داخل کیفم حمل میکردم را درآوردم و نشونش دادم.
- این تورو یاد یه چیزایی نمیندازه؟
او بادقت به ساعت نگاه کرد و حالت چشماش عوض شد.
romangram.com | @romangram_com