#ثروت_عشق_پارت_108
- تقصیر تو نبود؟ اوه خدایا... برو بیرون!
فریادش گوشم را به درد آورد. با اکراه از روی تخت بلند شدم، به شهاب نگاهی کردم و به پدرش گفتم:« من رو ببخشید... من میرم... اما خواهش میکنم حداقل بهم اجازه بدید تا زمان بهبود شهاب پیشش باشم.»
- پس در اینصورت سعی کن ساعات ملاقاتت با من یکی نشه!
- چشم... پدر.
رویم را برگرداندم و با قدم هایی آهسته از اتاق خارج شدم. او از من خواسته بود شهاب را فراموش کنم... مگر میشود؟ آن هم بعد از این همه تجربیات تلخ و شیرینی که با هم داشتیم، فراموش کردن او کاری بس غیرممکن بود. اما او درست میگفت، از وقتی که من وارد زندگی شهاب شده بودم، جز دردسر چیز دیگری برایش نبودم. من، فقط دختری فقیر و تحصیل نکرده بودم که قلب پسری کامل را تصاحب کرده بودم و زندگی را از او گرفته بودم.
با ورود من ایمان از جایش پا شد و با چهره ای نگران نگاهم کرد:« صدای فریادش تا اینجا اومد... بهت چی گفته؟»
به چهره ی ایمان نگاه کردم، اصلا نمیشنیدم چی میگه. فقط دهانش مدام باز و بسته میشد.
- سمانه... رنگت پریده. سمانه؟
- من ترکش نمیکنم... به هیچ وجه.
- چی شده؟ چیو ترک نمیکنی؟
- من عاشقشم.
- چی داری میگی؟
- اونم عاشقمه... ما برای هم ساخته شدیم. من یه آشغال اضافی نیستم.
- البته که نیستی! حالا بگو چی شده.
romangram.com | @romangram_com