#ثروت_عشق_پارت_109
چندین بار پلک زدم، گویی تازه از خواب بیدار شدم.
- پدر از من خواست که از زندگی شهاب برم بیرون.
- چی؟
- اما برام مهم نیست، ما یه روز به هم میرسیم.
- آه...
- ایمان، شهاب منو دوست داره؟
- اون دیوونته.
- خب، پس پدر هیچکاری نمیتونه بکنه.
بعد بدون گفتم حرفی روی صندلی نشستم، موبایلمو درآوردم و هندزفری اش را در گوشم قرار دادم و مشغول گوش کردن به موسیقی ملایم و آرامش بخش شدم.
روزها میگذشت... و من هرروز امیدوارانه برای دیدن شهاب میرفتم، گاهی پدر را هم میدیدم اما او حتی جواب سلام من رو هم نمیداد. سرانجام، روزها تبدیل شد به ماه ها... اما شهاب هنوز چشمانش را باز نکرده بود. ماه هشتم آمد و رفت، نهم نیز آمد و رفت، دهم، یازدهم، دوازدهم، سیزدهم... اما شهاب، به هوش نمی آمد.
ماه سیزدهم بود، فکر میکنم یکشنبه روزی بود و من از سرکار آمده بودم. بعد از گرفتن مدرک لیسانسم، در جایی مشغول به کار شده بودم. وارد بیمارستان شدم. نمیدانم چه خبر شده بود که هم عموی شهاب بود، هم دایی و زندایی اش، که چندبار نیز آن ها را در بیمارستان دیده بودم، و هم ایمان، و همینطور چندتا از همکارها و دوستان شهاب. وارد اتاق که شدم، سکوتی آزاردهنده حاکم شد. هیچکس صحبتی نمیکرد، همه به من خیره شده بودند. آرام آرام جلو آمدم و به تخت نگاه کردم، اولش باورم نشد، اما او با چشمان باز آنجا روی تخت نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد.
اشک در چشمانم حلقه زد، او به هوش آمده بود! بالاخره، بعد از این همه ماه انتظار، شهاب به هوش آمده بود! به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم. به چشمانش خیره شدم.... حالت چشم هایش، با من غریب بودند...
- شهاب!
دستش را گرفتم، ولی او دستم را پس زد.
romangram.com | @romangram_com