#ثروت_عشق_پارت_107
مکث کردم. یعنی الآن پدر شهاب از من متنفر بود؟ او در موردم چه فکری میکرد؟
- ادامه بده.
- ارسلان بهم اسلحه داد و ازم خواست که به شهاب شلیک کنم، اما من به خودش شلیک کردم و بعدش فرار کردیم.
او سخت و طولانی نگاهم کرد. با عاجزی ادامه دادم:« من متاسفم... اشتباه کردم.»
- آیا تاسف تو پسر منو خوب میکنه؟ هیچ متوجهی چیکار کردی؟ تو... توی نادون اونو کشتی!
در صدایش اثری از بخشش حس نمیشد، فقط عصبانیت بود و بس.
- مادرت به پسرم زندگی بخشید، و تو اون زندگی رو ازش گرفتی.
- من... من...
- ساکت شو! دیگه نمیخوام حرفی ازت بشنوم! تو زندگیمو به باد دادی... با گرفتن زندگی پسرم، زندگی رو از منم گرفتی.
- پدر!
- دیگه حق نداری منو به این نام صدا کنی! حالا... برو... برو و دیگه برنگرد، اگر من یه زمانی حقی به گردنت داشتم، دیگه ندارم. دیگه هم نمیخوام ببینمت! حق نداری پاتو تو زندگی پسرم بذاری.
کلمات او در هوا میچرخید و میچرخید و مانند سیلی به گونه ام زده میشد.
- خواهش میکنم...
- خواهش نکن. تو، دیگه من و شهابو نمیشناسی. حالا هم هرچی زود تر اینجا رو ترک کن، و هرگز برنگرد.
- پدر... من شهابو دوسش دارم... میپرستمش، انکار نمیکنم که او هم منو دوست داره. ما باهم شاد و راضی بودیم، این اتفاقم که تقصیر من نبود... من هر کاری میتونستم کردم. به خدا قسم، کاری از دستم برنمیومد.
romangram.com | @romangram_com