#ثروت_عشق_پارت_106
با بی ادبی حرفش را قطع کردم و در حالیکه بغض راه گلوم را بسته بود، گفتم:« من مطمئنم.»
سپس آقا فاضل از اتاق بیرون رفت و من با شهاب تنها شدم. دستش را گرفتم و با لحنی گرم گفتم:« تو به هوش میای دیگه، نه؟» بعد لبخندی تلخ زدم و گفتم:« البته که میای. تو هیچوقت منو ضایع نمیکنی، میکنی؟ تازه، تو شهاب عدالت فرد هستی... به این آسونیا از پا در نمیای.»
داشتم به خودم دروغ میگفتم. خودم هم این را میدانستم. اشک های گرمم را روی صورتم حس میکرد، با این حال ادامه دادم:« شهاب... ازت خواهش میکنم... میدونم که به هوش میای. من بهت اعتماد دارم...» بعد با ناراحتی اضافه کردم:« من بهت پشتتم. نمیذارم، قلبت رو کس دیگه ای تصاحب کنه... قلبت، فقط و فقط باید مال من باشه... تو این را درک میکنی، نه؟»
سرم را روی بدن گرم شهاب گذاشتم. من... سمانه رسولی، هیچگاه خودم را اینقدر غمگین نیافته بودم.
همان موقع در باز شد و پدر شهاب و ایمان وارد اتاق شدند. من سرم را بلند کردم و با نگاهی ماتم زده به آن ها چشم دوختم.
- پدر...
- سمانه... شهاب...
او با دهان باز و چشمانی که خیلی حرف ناگفته داشتند، به شهاب نگاه کرد.
- شهاب...
او با ناباوری اسم پسرش رو صدا میکرد. کنارش نشست و بهش چشم دوخت. قطره ای اشک از چشمانش افتاد. او تکرار کرد:« شهاب...» نام شهاب، در هوا میپیچید.
- پدر...
گویی کلمه ای جز این بلد نبودم. او با چشمان پردردش نگاهم کرد و پرسید:« چه اتفاقی افتاده؟»
- من... متاسفم. اینا همش تقصیر حماقت منه.
- تعریف کن ببینم چی شده.
- من رو دزدیده بود... نامزد قبلیم. فکر میکنم قبلا باهاتون در موردش صحبت کرده بودم. میتونستم بکشمش... اما... اما گفتش که از پدرم خبر داره. منِ احمقم باور کردم... بهم گفت اگه شهابو بیارم بهم میگه پدرم کی بوده و بعدش میذاره من و شهاب زنده بریم بیرون... اما... اما... وقتی شهاب اومد، کتکش زدن، اونم نمیتونست کاری بکنه چون من گروگانشون بودم.
romangram.com | @romangram_com