#سفید_برفی_پارت_56


یه دستم رو گرفت و بلندم کرد، ولی من بازم حالم بد شد و نشستم. توهان این دفعه هر دو تا دستم رو گرفت و بلندم کرد و منو به خودش چسبوند. بوی عطرش توی بینیم پیچید. حس می کردم مست شدم. واقعا نمی تونستم خودم رو در برابر بوی عطرش کنترل کنم!

سرم روی سینه ی پهنش بود. صدای قلبش رو می شنیدم. یه احساس ناشناخته ای توی بدنم به وجود اومد. یه احساسی که تا به حال تجربه اش نکرده بودم. حس خوبی بود ولی منو می ترسوند! توهان آروم منو نشوند توی ماشین و خودش رفت اونور خیابون.

سرم گیج می رفت. چشمام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به صندلی. چند لحظه بعد توهان اومد توی ماشین و آب میوه ای رو جلوی صورتم گرفت و گفت:

- گلیا یه ذره ازش بخور.

بهش نگاه کردم. فکر کنم چشماش نگران بود. شاید هم من توهم زده بودم!

آب میوه رو خوردم و سرم رو دوباره گذاشتم روی صندلی.

- گلیا می خوای امروز نریم خرید؟

- نه، نه! حالم الان بهتر می شه.

- آخه...

- گفتم الان حالم خوب می شه!

- باشه، تارا توی پاساژ منتظرمونه.

- پس برو که زیاد معطل نشه.

توهان ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.

حالم بهتر شده بود، سرم دیگه مثل قبل گیج نمی رفت. سرم رو بلند کردم و به توهان نگاه کردم. شش تیغ کرده بود، یعنی همیشه شش تیغ می کرد. هیچ وقت ندیدم یه موی اضافی روی صورتش باشه. به قیافه اش نگاه کردم. قیافه ی خشنی داشت، یه اخمی روی صورتش بود که جذاب ترش می کرد. با صدای توهان به خودم اومدم.

- می شه این طوری نگاهم نکنی؟ حواسم پرت می شه.

- آخه نه این که خیلی هم نگاه کردنی هستی. چه از خود متشکرم هست. اه اه اه!

خندید و گفت:

- همه که می گن خیلی جذابم!

- خوشحال نشو. اعتماد به نفس کاذب دادن بهت.

سرش رو برد عقب و بلند خندید. چال گونه اش دیوونه ام می کرد.

- زهر مار!

دوباره خندید و جواب داد:

- ببین خانوم کوچولو، با من لجبازی نکن. بد می بینی ها!

romangram.com | @romangram_com