#سفید_برفی_پارت_55


- چون دلم نخواست، می شه بی خیال شی؟

دستاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:

- ببخشید. دیگه چیزی نمی پرسم!

توی همون دقیقه، اهورا دوست صمیمی توهان، از یه اتاق بیرون اومد و خودش رو به توهان رسوند، به او دست داد و به من سلام کرد و گفت:

- خوبین گلیا خانم؟

- خیلی ممنون!

- خب خدا رو شکر. توهان تو برو جمشید ازت آزمایش بگیره، منم خانم امیدی رو می برم پیش خانم عسگری.

- باشه.

بعد رو به من کرد و گفت:

- گلیا، تو کم خونی داره؟

- وا؟ از کجا فهمیدی؟

- هر خری پوست تو رو ببینه می فهمه!

- خب حالا که چی؟

- هیچی، تو آزمایشت رو که دادی منتظر بمون که من بیام دنبالت. تنهایی دوباره جایی نریا! باشه؟

- باشه، باشه!

توهان رفت و منم دنبال اهورا خان رفتم. یه خانم جوونی اومد پیشم و منو روی صندلی نشوند. همیشه از بچگی فقط از لحظه ی اول آمپول که فرو می ره توی دستم بدم می اومد. چون کم خونی هم دارم تمام بدنم شروع می کنه به لرزیدن و اذیت می شم ولی برام دردناک نیست! خانم کش رو دور دستم بست و رگ دستم رو پیدا کرد و خون رو از من گرفت. دوباره مثل همیشه بدنم شروع کرد به لرزیدن.

خانم گفت:

- تموم شد عزیزم. می تونی بلند شی!

همون دقیقه توهان اومد و به خانم عسگری سلام کرد. خانم عسگری خیلی گرم باهاش برخورد کرد و رفت. توهان می خواست دستم رو بگیره که نذاشتم و گفتم:

- خودم می تونم.

ولی تا پاشدم سرم گیج رفت و مجبور شدم دوباره بشینم روی صندلی.

توهان خندید و گفت:

- لجبازی نکن دختر، حالت بد می شه میفتی! بذار کمکت کنم.

romangram.com | @romangram_com