#سفید_برفی_پارت_54
- به من چه؟ من همون جا ایستاده بودم که این ها اومدن. منم اومدم این ورتر!
دستم رو محکم گرفت توی دستش. شوکه شدم! هیچ وقت فکر نمی کردم همچین کاری بکنه. می خواستم دستم رو از توی دستش در بیارم اما زورم بهش نمی رسید.
با عصبانیت رفت سمت در آزمایشگاه و زیر لب غرید:
- می خواستی لباس تنگ تر بپوشی! همه جای بدنش زده بیرون بعد می گه چرا مزاحمم شدن!
وا؟ این چرا چرت و پرت می گفت؟ درسته لباسم تنگ بود ولی نه تا این حدی که این می گفت! حیف که الان خیلی عصبانیه وگرنه جوابش رو می دادم! خدایی ازش می ترسیدم! وقتی عصبانی می شد خیلی وحشتناک بود.
رفتیم توی آزمایشگاه. هر دکتر یا پرستاری از کنارمون رد می شد به توهان سلام می کرد و با احترام باهاش دست می داد. پس می شناختنش! اون طوری که تارا می گفت دکتر معروفیه!
روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر توهان شدم رفته بود از پرستار بپرسه کی نوبتمون می شه. بالاخره توهان برگشت. نشست کنارم و گفت:
- تا ده دقیقه دیگه نوبتمون می شه!
سری به علامت باشه تکون دادم. بعد از چند لحظه با خنده گفت:
- تو که از آمپول نمی ترسی جوجو کوچولو؟
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
- جوجو کوچولو؟
- آره دیگه. می دونی خیلی کوچولویی، آدم حس می کنه اگه یه ذره فشارت بده می شکنی!
- فکر اشتباهیه!
- باشه قبول کردم. راستی جواب سوال منو ندادیا!
- کدوم سوال؟
- از آمپول می ترسی؟
قیافه ی مسخره ای به خودم گرفتم و گفتم:
- مثلا داری با من ازدواج می کنی؟ حتی نمی دونی من توی دانشگاه چی خوندم! باید به اطلاعتون برسونم که بنده لیسانس پرستاری دارم و اصلا از چیزایی مثل آمپول و سرنگ نمی ترسم!
قیافه ی متعجبی به خودش گرفت و گفت:
- واقعا؟ تو پرستاری خوندی؟
- آره، پرستاری خوندم!
- پس چرا یه کاری که مرتبط با رشته ات باشه انتخاب نکردی؟
romangram.com | @romangram_com