#سفید_برفی_پارت_123
- تو... توها... توهان...
دستش رو گذاشت روی صورتم و با تعجب داد کشید:
- چرا این قدر یخی؟ برای چی این جا نشستی؟
بعد سریع بلند شد و کتش رو در آورد و انداخت رو شونه هام و در رو باز کرد.
حتی حال این که از جام پاشم رو هم نداشتم و هر لحظه نزدیک بود غش کنم. به زور از جام بلند شدم، هنوز کامل از صندلی جدا نشده بودم که یهو احساس سقوط کردم. تعادلم رو از دست دادم و داشتم میفتادم.
قبل از این که سرم بخوره به زمین از زمین کنده شدم و احساس بی وزنی کردم. برام مهم نبود الان تو بغل توهانم. فقط به این فکر می کردم که چه قدر تنش داغه. سرم رو چسبوندم به سینه ی گرمش و دیگه چیزی نفهمیدم!
***
آروم لای چشمام رو باز کردم. آفتاب بدجوری می خورد تو چشمم. به دور و برم نگاه کردم، این جا دیگه کجاست؟ چرا همه چی سفیده؟ شاید مردم؟! آره حتما این جا هم بهشته! اگه من تو بهشتم پس این شیطان این جا چه غلطی می کنه؟!
آروم از جام بلند شدم و به توهان که عین مجسمه بهم خیره شده بود، سلام کردم.
فقط سرش رو تکون داد.
- صبح بخیر.
باز هم سرش رو تکون داد.
دوباره به دور و برم نگاه کردم. مثل دفترش همه چیز سفید بود. کاغذ دیواری ها، تخت، مبل، همه سفید! به غیر از میز و صندلی که قهوه ای سوخته بودن با پارکت های چوبی قهوه ای بقیه چیزها از دم سفید بودن.
دوباره به توهان نگاه کردم، هنوز هم بهم خیره شده بود. احساس می کردم دلش می خواد بکشتم. منم بهش خیره شدم، بعد از یه مدت با لحن خیلی سردی گفت:
- دیشب تو حیاط چه غلطی می کردی؟
بی شعور. چرا فحش می داد؟
- با تو هستم، هوی!
- کلیدم رو جا گذاشته بودم.
- آها. خب می گفتی شهریار بیاد دنبالت و با هم می رفتین خونش تا سه روز دیگ هم همون جا می موندی!
romangram.com | @romangram_com