#سفید_برفی_پارت_122
ده دقیقه بعد رسیدیم. شهریار با مهربونی برگشت و گفت:
- باز هم به خاطر این که دستتون رو گرفتم معذرت می خوام. باور کنید قصد بدی نداشتم. راستی من هنوز همه چیز رو براتون تعریف نکردم، ولی ترجیح می دم فعلا تا همین جا بدونید. بقیه ی داستان رو به مرور زمان خودتون می فهمید. ممنون که وقت گذاشتید و به حرف هام گوش دادید. خیلی وقت بود که این حرف ها رو دلم مونده بود.
- منم از شما ممنونم که برام تعریف کردید.
آروم از ماشین پیاده شدم و سرم رو از پنجره بردم توی ماشین و گفتم:
- شهریار خان من هنوز خیلی سوال دارما!
- حتما بعدا پاسخ گوی همه ی سوالاتون هستم، الان بهتره برید خونه. فکر نکنم شب خیلی خوبی داشته باشید!
- منظورتون چیه؟
- توهان!
دوباره دلم ریخت. توهان رو چه کار می کردم؟ چه جوری از دلش در می آوردم؟ چه غلطی کردما!
سرم رو آروم تکون دادم و گفتم:
- بازم ممنون، خداحافظ!
- مواظب خودتون و اون کله خر باشید. درسته بدترین دشمنمه، ولی بازم پسر عمومه! خداحافظ.
لبخندی زدم و دستم رو به نشونه ی خداحافظ تکون دادم.
بوق آرومی زد و رفت.
در حیاط و باز کردم رو رفتم تو. خدا وکیلی حیاط خونه خیلی قشنگ بود و اگه توهان شوهر واقعیم بود و عاشق هم بودیم هر شب با هم می اومدیم این جا و روی تاب ته حیاط می شستیم و کلی لذت می بردیم.
اه بلندی کشیدم و رفتم سمت در خونه. وای، من چه احمقی ام؟ حالا چه کار کنم؟ کلید خونه رو جا گذاشته بودم. روی صندلی کنار دیوار نشستم و به در و دیوار نگاه کردم.
یک ساعت و خورده ای گذشته بود و من همین طوری نشسته بودم. هوا هم سرد شده بود و لباسم هم نازک بود. داشتم از از سرما می لرزیدم و صدای دندون هام رو می شنیدم. حوصلم هم بدجوری سر رفته بود و حالا هم از شانسم گوشیم هم شارژش تموم کرده بود. پاهام رو توی شکمم جمع کردم، خیلی سردم بود!
یهو در حیاط باز شد و پرادوی توهان داخل حیاط شد. به هیچی فکر نمی کردم و برام مهم نبود توهان الان از دستم ناراحته یا نه؟! فقط این رو می دونستم که داشتم از سرما قندیل می بستم.
توهان سریع ماشین رو خاموش کرد و اومد طرفم. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- دختر این جا چه کار می کنی؟
توان جواب دادن نداشتم.
توهان جلوی پام نشست و گفت:
- چته؟ چرا می لرزی؟ مگه چه مدت این جایی؟
romangram.com | @romangram_com