#سفید_برفی_پارت_118
چند لحظه ساکت شد، یه سیگار از جیبش در آورد و گفت:
- اجازه هست یه سیگار بکشم؟
- آره من مشکلی ندارم.
چه دروغی گفتم. همیشه از سیگار متنفر بودم و حالا می گم هیچ مشکلی ندارم!
معلوم بود عصبیه و تند تند سیگار می کشید. چه باحال، وقتی ناراحت و عصبیه سیگار می کشه.
ظرف دو دقیقه سیگارش تموم شد. لبخند تلخی زد و گفت:
- سیگار هم یکی از یادگاری های آهوست. از وقتی مشکلاتم با اون شروع شد سیگار کشیدن منم شروع شد.
- اگه ناراحتتون می کنه یا براتون سخت می خواین ادامه ندید.
- نه نه، من عادت کردم به ناراحتی. هر روز این داستان رو توی ذهنم مرور می کنم. حالا زیاد فرقی نداره که بخوام تو ذهنم مرورش کنم یا پیش شما بلند تعریفش کنم. یه سال گذشت، یه سال پر از بدبختی، یه سال پر از عذاب و ناراحتی، یه سال پر از دعوا و جنجال و توی اون یک سال یک دقیقه هم نبود که من و آهو دعوا نکنیم. آهو خیلی عوض شده بود یا بهتر بگم عوضی شده بود. این آهو عشق من نبود! عشق من چشماش مظلوم بود نه پر از شرارت و کینه و تازه اول بدبختی هام بود. منفورترین آدم زندگیم قرار بود بیاد، توهان! وای اگه بگم اون شب بدترین شب زندگیم بوده و هست دروغ نگفتم. برگشت توهان، مثل همیشه جذاب! خیره شدن آهو بهش و رقصیدن آهو و توهان!
دستاش رو گذاشت روی صورتش و تازه می فهمیدم آهو از اونی که فکر می کردم بدتره. ولی هنوز یه چیزایی گنگ بود! پس برای چی تارا می گفت شهریار به توهان خیانت کرده؟ این طوری که من فهمیدم شهریار اون قدر آدم خوبی هست و وجدان داره که به یه زن متاهل به خصوص زن پسر عموش کاری نداشته باشه!
همین طور به شهریار خیره شده بودم و سوال های جور واجور دور سرم می چرخیدن.
شهریار دستاش رو از رو صورتش برداشت و گفت:
- معذرت می خوام، حالم خیلی بده.
- من معذرت می خوام، لازم نیست ادامه بدید!
با این که داشتم از فضولی می مردم، ولی نمی خواستم اذیتش کنم. نمی دونم چرا بهش اعتماد کرده بودم؟! نمی دونم چرا مطمئن بودم دروغ نمی گه؟! شاید به خاطر این که چشماش صداقت رو فریاد می زد. آره این چشما نمی تونستن دروغ بگن! حالا می فهمم آهو شهریار رو هم زجر داده.
شهریار دستش رو جلو صورتم تکون داد و گفت:
- الو؟
- سلام، شما؟
شهریار یهو پخش شد رو صندلی. دستش رو گذاشته بود رو شکمش و می خندید. این قدر خندید که اشک از چشماش اومد. کلا استاد گاف دادنم! آخه من به خودم چی بگم؟ واقعا نمی دونم؟!
شهریار همین طور که می خندید گفت:
- بابا تو دیگه کی هستی؟ باورت می شه چهار ساله که این طوری نخندیده بودم؟! واقعا دمت گرم.
- ببخشید تو فکر بودم، نفهمیدم چی گفتم.
- بله فهمیدم سه ساعت بود داشتم صدات می کردم.
romangram.com | @romangram_com