#سفید_برفی_پارت_117


آروم خندید و ادامه داد:

- اون قدر هول شده بودم که به جای این که به دختره بگم سلام گفتم، الو! دختره از خنده غش کرده بود و آروم گفت سلام. منم خندیدم و گفتم معذرت می خوام سلام. دستش رو آورد جلوم و گفت خوشبختم آهو هستم!

شهریار بعد از یک مکث دوباره ادامه داد:

- شروع کردیم به حرف زدن. یه سال از من کوچیک تر بود و می گفت تا به حال با هیچ پسری دوست نبوده. وقتی این رو شنیدم خوشحال شدم. کاش بهم دروغ نمی گفت! خلاصه مهمونی تموم شد و آشنایی من و آهو شروع شد. یه سال بود باهم بودیم، من نوزده سالم بود و اون هجده سالش. واقعا عاشقش بودم. اون هم می گفت عاشقمه و بعضی وقتا خیلی اذیتم می کرد. با کارهاش با رفتارش با گرم گرفتنش با پسرای دیگه و وقتی می دیدم با پسری حتی احوال پرسی می کرد دلم می خواست بمیرم! دلم می خواست گلوی اون پسر رو بگیرم و با تمام زورم فشار بدم. آهو اصلا مراعات من رو نمی کرد. روز به روز از من دورتر می شد و من تحمل این رو نداشتم. وقتی بهش گفتم چرا از من دور می شه، گفت من می خوام آزاد باشم و خوشم نمیاد مثل عزراییل بالای سرم بایستی و مواظب باشی که با پسری حرف نزنم. من دلم می خواد با تمام پسرا گرم بگیرم و راحت باشم. باور کن اگه اون قدر دوستش نداشتم همون جا حلق آویزش می کردم. ولی بازم این دل کوفتی طاقت نیاورد و قبول کردم. از اون به بعد شاهد کاراش با پسرای دیگه می شدم، ولی دم نمی زدم. بهم می گفت عاشقمه، بهم می گفت فقط برای تفریح اون پسرا رو می خواد؛ ولی من شوهرش می شم و من صاحبشم. من خرم باور می کردم. اذیت می شدم ولی بازم نمی تونستم جلوی عشقم رو بگیرم. خلاصه دو سال گذشته بود. من همچنان عاشق آهو بودم ولی اون بازم به کاراش ادامه می داد. شده بود بیست سالم و توی اون دو سال آهو رو مثل یه بت می پرستیدم، ولی هیچ وقت پام رو از گلیمم درازتر نکرده بودم؛ به غیر از این که دستش رو بگیرم، هیچ تماس جسمی دیگه ای باهاش نداشتم! یه شب دعوتم کرد خونشون، باورم نمی شد. می گفت بابا مامانش رفتن کانادا و خونه تنهام. من اون موقع فقط به فکر این بودم که صورت قشنگش رو ببینم و موهاش رو ناز کنم. قسم می خورم هیچ فکر دیگه ای نمی کردم. شب شده بود، نمی تونستم خوشحالی خودم رو پنهان کنم. ساعت حدود نه بود، راه افتادم. رفتم خونشون و در رو که برام باز کرد یه حس بدی گرفتم. احساس می کردم یه اتفاق بدی قراره بیفته. رفتم تو خونه و هرچی آهو رو صدا می زدم جواب نمی داد. رفتم تو اتاقش و آروم صداش کردم، صداش از پشت سرم اومد و سریع برگشتم. باور کن برای یک دقیقه نمی تونستم نفس بکشم. آب دهنم رو به زور قورت دادم. آهو شده بود یه... یه لباس خواب قرمز کوتاه پوشیده بود! آروم اومد طرفم و بغلم کرد. نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. یعنی هرکس دیگه ای هم که بود نمی تونست. انداختم روی تخت و...

همین طور به دهن شهریار زل زده بودم، منتظر بودم بقیه اش رو بگه.

به صورت کنجکاوم نگاه کرد و بلند خندید و گفت:

- چیه؟ نکنه انتظار داری بقیه اش رو هم تعریف کنم؟

- آره خب!

بلند خندید و گفت:

- نه بابا! انگار بدت نمیاد؟!

یه بار داستانش رو مرور کردم، وای خاک بر سر من! خدایا من مطمئن نیستم بیست و سه سالم باشه ها! بیشتر شبیه بچه پنج ساله ها می موندم. گونه هام ارغوانی شده بود!

سرم رو انداختم زیر، نمی دونستم چی بگم؟ آخه دختره ی خنگ یه ذره فکر کن، بعد حرف بزن!

شهریار همین طور می خندید.

بالاخره که خنده اش قطع شد، صداش رو صاف کرد و گفت:

- بی خیال! اگه می خوای تعریف کنم ها؟

سرم رو بیشتر فرو کردم تو گردنم. داشتم از خجالت می مردم.

دوباره بلند خندید و گفت:

- نه نه اون تیکه رو کلا بی خیال. از صبحش می خوام بگم، اجازه هست؟

این دفعه منم خنده ام گرفت، خدا وکیلی سوتی بدی داده بودم!

با صدایی که خجالت توش موج می زد گفتم:

- خب اگه دوست دارید ادامه بدید.

آروم خندید و دوباره شروع کرد:

- اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بوده و هست. درسته دیگه آهو رو دوست ندارم، ولی هنوز هم اون شب رو جزو بهترین خاطراتم می بینم. اولش نمی خواستم این کار رو بکنم، یعنی درسته تو یه خانواده ی آزاد بزرگ شده بودم ولی باز هم یه چیزایی برام مهم بود. من خودم رو شوهر آهو می دونستم و آهو هم از همین راه تحریکم کرد. می گفت وقتی تو شوهرمی خب جسمم مال توست دیگه! کم کم حرف هاش رو قبول کردم و صبح که از خواب بلند شدم یه دقیقه کپ کردم. نمی دونستم کجام و چرا چیزی تنم نیست یا وحشت آور ترینش، چرا آهو بدون لباس تو بغل من بود؟ کم کم یادم اومد، تمام اتفاقات شب قبل رو. تو ده دقیقه ای که بیدار شده بودم صد هزارتا فحش به خودم دادم که چرا همچین غلطی کردم. وقتی آهو بیدار شد، همه ی این چیزا از یادم رفت. دیگه برام مهم نبود آهو مال من بود، پس مشکلی نداشت! وقتی آهو از خواب بیدار شد فقط سه تا چیز برام مهم بود. من، آهو و عشقی که بهش داشتم و فکر می کردم اون هم بهم داره. به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کردم. این خوشی من فقط یک هفته طول کشید و من احمق فکر می کردم حالا که آهو با من رابطه داشته دیگه سمت پسر دیگه ای نمی ره و فقط مال منه! ولی اشتباه می کردم، آهو فقط یک هفته مال من بود و بعدش دوباره همون آش و همون کاسه! یعنی بهتر که نشده بود هیچی، بدتر هم شده بود. من دیوانه این راه و براش باز کرده بودم. اون دیگه چیزی نداشت که به خاطر از دست دادنش نگران باشه، اون دیگه یه زن بود! حاضرم قسم بخورم جلو چشمای من مست می کرد و...

romangram.com | @romangram_com