#سفید_برفی_پارت_119
- بازم معذرت.
داشت می خندید که یهو چشماش پشت سر من قفل شد. خنده از رو لبش محو شد و به یه جایی خیره شده بود.
نمی تونستم برگردم و ببینم به چی نگاه می کنه. این دفعه من دستم رو جلوش تکون دادم.
با حرکت دست من گفت:
- وای!
- چی شده شهریار خان؟ مشکلی پیش اومده؟
یهو سرش رو آورد پایین و تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- دیگه مطمئن شدم یه خبرایی هست. یه چیزایی این وسط هست که هیچ کس نمی دونه!
- در رابطه با چی حرف می زنید؟
- یه دقیقه برگرد پشت سرت رو نگاه کن!
آروم برگشتم، کپ کردم. یا پنج تن! این این جا چه کار می کنه؟
توهان با چشمای قرمز شده بهم خیره شده بود و چند تا آقای مسن هم کنارش بودن. همین طور که بهم خیره شده بود، صندلی رو کشید بیرون نشست روش. با خشم نگاهم می کرد، احساس می کردم اگه الان دستش بهم برسه تیکه پارم می کنه. سریع برگشتم سمت شهریار، خیلی آروم و ریلکس نشسته بود و قهوه اش رو می خورد.
با ترس نگاهش کردم، لبخندی زد و گفت:
- نترس مطمئن باش کاریت نداره!
- مگه شما پیشگو هم هستین؟
بلند خندید. از اون خنده های چندش آور. فهمیدم دلش می خواد توهان رو اذیت کنه.
آروم گفت:
- نه پیشگو نیستم، ولی اگه توهان می خواست کاری بکنه همون اول که من و تو رو باهم دید می زد، هردومون رو می کشت. تو این یه مورد خوب می شناسمش! حالا دیگه مطمئن شدم که یه کاسه ای زیر نیم کاسه است، وگرنه توهان مردی نیست که زنش رو با بدترین دشمنش ببینه و فقط با عصبانیت بهشون زل بزنه!
ابروهاش رو داد بالا و ادامه داد:
- اصلا به درک! بذار این قدر نگاه کنه که بترکه، مگه نه عفت جون؟
این دفعه نوبت من بود که بلند بخندم. کلا آدم مریضی هستم من. با این که طعم کتکش رو چشیده بودم. باز هم دلم قیلی ویلی می رفت که اذیتش کنم.
شهریار خنده ی بدجنسی کرد و گفت:
- پایه ای؟
romangram.com | @romangram_com