#سنگ_قلب_مغرور_پارت_78

در زدم اما جواب نداد............... درو باز کردم...

روی مبلی که من بیهوش بودم نشسته بود و دست به سینه خوابیده بود. آروم بهش نزدیک شدم... صورتش توی خواب هم پر ابهت و پر جذبه بود...

نمیدونم چی توی این مرد بود که هم ازش فرار میکردم هم به طرفش کشیده میشدم.....

نمیدونستم چیکار کنم.. از یه طرف میخواستم زودتر طرحارو ببینه و خلاص شم ولی از یه طرف دیگه دلم نمیومد بیدارش کنم....

آروم طرح هارو روی میز گذاشتم و کتشو که همرام اورده بودم روش کشیدم خودم هم کنارش نشستم.

نگاهم رفت روی نیم رخ صورتش... چقدر سرد بود............چقدر محکم.......

دوباره سرمو به طرف برگه ها برگردوندم. بلند شدمو روی قالیچه نشستم تا دوباره بهشون یه نگاهی بندازم. اما کم کم پلکام سنگین شدو و خوابیدم...........

"حسان "

بالاخره به هوش اومد... چشماشو کم کم باز کرد تازه فهمید که چه خبره سریع نمی خیز شد. وسط راه ار حرکت ایستاد نگاهش روی کتم ثابت موند فک کنم هنوز متوجه اوضاع نشده بود سرشو برگردوند سمت من. تا منو دید سریع کامل نشست اما بادیدن وضعش کتمو جلوش قرار دادو با تمام توانش لبشو به دندون گرفت ...اونقدر محکم که خون از لبش اومد....

چرا این کارو کرد؟ .............

چرا اینقدر براش مهمه؟ ................

برخلاف اون من اصلا این چیزا برام همه نبود... بیشتر دخترایی که در اطرافم بودند راحت بودن. وضع لباساشون خیلی افتضاح بود...

اما چرا این دختر اینقدر پوشش براش اهمیت داره... چرا همیشه همه ی کاراش با بقیه فرق داره؟


romangram.com | @romangram_com