#سنگ_قلب_مغرور_پارت_77

ـ طرح رو به کجا رسوندی؟

با این سوال بی موقش سریع سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم...دیدم داره جدی نگام میکنه.. هیج تمسخری توی صورتش نبود . پس نمیخواد دستم بندازه.....

ـ تقریبا آمادس یعنی تا دو ساعت دیگه آمادش میکنم. نگاهی به ساعتش انداختمو هم زمان منم به ساعت روی دیوار اتاق رو دید زدم.

وای 2.45 بود یعنی من یکساعت از هوش رفتم؟

راستی من چجوری اینحا بودم؟

وااااای خاک به سرم......این منو بغل کرده بود ؟

وای یه ذره آبرو برام نموند........... این از اون اتفاق توی خونه اینم از گند الان .................

با صداش سرم دوباره رفت پایین.

ـ پس تا 6صبح امادس. خوبه... بهتره زودتر بریو تمومش کنی.....

من با این حرفش بلند شدم و خواستم برگردم که دیدم هی وای من... پشتم کاملا لخته و الان باید کتشو بهش بدم... و باز با این ریخت جلوش برم...توی فکر بودم که دیدم روبروم با فاصله کمی ایستاده و داره نگام میکنه. فک کنم فهمید چه مرگمه.... سریع روشو برگردوندو رفت سکت میزش .....

منم از خدا خواسته مثل برق از اتاق زدم بیرون... خودمو انداختم توی آسانسور. به محض رسیدن سریع مانتو و مقنعمو پوشیدم بعد رفتم سراغ طرح ها...

تا 6 مشغول بودم. چشمام دیگه باز نمیشد. سرم داشت منفجر میشد..........

نمیدونستم توی شرکت یا نه.... اما با طرح ها رفتم پیشش... در اتاقش نیمه باز بود.


romangram.com | @romangram_com