#سنگ_قلب_مغرور_پارت_76

یهو به خودش اومد. اخم شدیدی روی پیشونیش نشست که باعث شد سرمو بندازم پایین....

ـ من خوبم. اما معلومِ تو زیادی ترمال نیستی که با این ریختو قیافه مشغول دید زدن تابلوها اونم نصف شبی شدی؟

با این حرفش عصبی شدم. من از کجا می دونستم جناب قراره بیان؟

ـ ییخشید....نمی دونستم یک و نیم شب رییس شرکت، هوس سر زدن به شرکتشونو می کنن. و بدون هیچ صدایی مثل دزدا وارد میشن؟

با این حرفم کمی از اخمش کمتر شد ولی بازم اخمو بود و جدی.

ـ بخشیدم.... دیگه انتظار تکرا رو ندارم. در ضمن اگه هندزفری رو از گوشات در میاوردی متوجه میشدی ... در ضمن از کی تاحالا دزدا محترمانه وارد جایی میشن؟

رسما لال شدم. برای بار هزارم لال شدم.... چرا نمی تونستم باهاش مثل آدم حر ف بزنم آخه....

سرمو از شرم پایین انداختم و با صدای ضعیفی که به زور به گوش خودم میرسید گفتم:

ـ متاسفم

ـ اگه با من داری حرف میزنی بهتره بلند تر صحبت کنی !

اُه..... عوضی مطمئنم فهمید چی گفتم. ولی میخواد خردم کنه... اما من کم نمیارم....هیچ وقت.....

ـ گفتم متاسفم.. مطمئن باشید دیگه تکرار نمیشه.چون هیچ وقت دیگه ازتون مرخصی نمیگیرم که بخواین این جوری تلافیشو سرم دربیارین...

حرفم رو با لحن ناراحت و گرفته ای زدم. واقعا به دلم اومده بود.... خودش منو توی این وضعیت قرار داده بود. پر رو بازم طلبکار بود....


romangram.com | @romangram_com