#سنگ_قلب_مغرور_پارت_74
سریع از جام بلند شدمو به سمت دستشویی رفتم ...سرمو زیر شیر آب سرد گرفتم تا همه ی اون حالتها از سرم بپره که همین طورم شد.
***
از دستشویی اومدم بیرون. به عمو هاشم زنگ زدم و گفتم که یه لیوان آب قند با یه لیوان آب خنک بیاره...
بعد از چند دقیقه اومد بالا. علامت سوال از صورتش می بارید اما من مثل همیشه بی تفاوت به هیچ چیزی سینی رو از ش گرفتم و سمت اتاق حرکت کردم...
همیشه سرد و خشک ....... نیازی به توضیح نبود... تا من نخوام حتی سوالی هم نباید پرسیده شه و اینو همه میدونستند.... عمو هاشم هم به محض دادن سینی از سالن رفت بیرون...
رویروش نشستم.هنوز بیهوش بود. لیوان آب سردو یه نفس سر کشیدم تا اتیش درونم کمتر شه.... منتظر شدم تا بهوش بیاد و
شدم همون حسان همیشگی ... همون سنگ قلب مغرور..
"مهرا"
چشمامو باز کردم. نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده. کم کم ذهنم فعال شد .
طبقه اول.....تابلوها......اون چشمها....چشمای سیاه و نافذ حسان فرداد..
چشمام از اینهمه اطلاعات باز تر از حد معمول شده بود. به محض رسیدن به حسان فرداد ناخودآگاه نیم خیز شدم.چیزی روی بدنم بود. بوی سردی به مشامم میخورد نگاهش کردم یک کت مشکی مردونه........
romangram.com | @romangram_com