#سنگ_قلب_مغرور_پارت_73
نگاهم به صورتش افتاد.... قلبم برای اولین بار از تپیدن باز موند...
حلقه ی اشک چشماشو پوشونده بود.. اون نگاه پر شده بود از ترس اما هنوز گرم بود...
کم کم قطرات اشک از چشماش به پایین ریختند......
احساس بدی بهم دست داد....نمی خواستم این اتفاق بیافته... نمی خواستم این چشمهارو بارونی ببینم...
عصبی شدم....
تا خواستم دهن باز کن چشماش بسته شد و از حال رفت..... نذاشتم بیافته سریع بلندش کردم و توی آغوشم گرفتمش..یکی از دستامو زیر پاهاش گذاشتم و دست دیگمو پشت شونه هاش قرار دادم.......
از لختی بدنش و تماس با دستام عصبی تر شده بودم... اون حس شیرین قوی و قویتر شده بود..
به سمت آسانشور رفتم و داخل شدم و دکمه طبقه ی 4رو زدم....
به محض بسته شدن در آسانسور نگام توی آینه ی دیواریه آسانسور قفل شد.
مثلِ یک فرشته کوچیک و معصوم توی آغوشم جا گرفته بود...موهاش آبشار گونه توی هوا پخش بود و تکون میخورد... از این حالت کفری شدم... چه بلایی داره سرم میاد؟
در آسانسور باز شد. به طرف اتاقم رفتم و آروم روی مبل دونفره اتاق گذاشتمش....هوای اتاق کمی سرد بود. بنابراین کتمو در آوردم و روش انداختم...
دسته ای از موهاش توی صورتش ریخته بود و صورتش پوشونده بود.. آروم موهاشو از روی صورتش کنار زدمو پشت گوشش گذاشتم... نگاهم روی گردنش ثابت موند.. توان گرفتنش رو نداشتم... به لاله ی گوشش.....زیر گردنش....قفسه ی سینش که به اهستگی بالا و پایین میرفت...
تمام بدنم لرزید .اینبار شدیدتر .... داغِ داغ شدم... انگار مست شدم...
romangram.com | @romangram_com