#سنگ_قلب_مغرور_پارت_72

این با این وضع اینجا چیکار میکنه؟

یهو یادم اومد خودم به امید گفته بودم که بهش بگه باید شرکت بمونه کاراشو تکمیل کنه.... اما ...... چرا این مونده؟

فکر میکردم مثه همیشه سرتق بازی دراره و بره....

همیشه با کاراش آدمو شگفت زده میکنه ........غیر قابل پیش بینی.....

آخه تنها توی این ساختمون بزرگ نمی ترسه......

توی همین فکرا بودم که نگاهم به سر شونه های لختش افتاد. یه احساس جدید توی وجودم متولد شد... یه حس گنگ که گرمم میکرد.... دوست داشتم با دستام سر شونه های لختشو لمس کنم.....غریزه ام برای اولین بار تحریک شده بود. بعد از 14 سال.........

برای اولین بار این اتفاق افتاده ....

نه...........نباید......نباید این اتفاق بیافته....

من حسان فردادم... حسان سخت و سرد ...... بی احساس.....

سریع دستامو به پشت گردنم کشیدم و عقبگرد کردم.... اما نمیشد.... پاهام توان حرکت نداشتند... مدام تصویر شونهای لختش توی ذهنم رژه میرفت.....

بی اختار برگشتمو دستامو گداشتم روی شونش....

بعد از تماس دستم لرزی توی بدنم حس کردم... ضعیف بود... اما باز قابل درک بود.....

اما این دختر چرا هیچ عکس العملی نشون نداد..؟....ذهنم درگیر این سوال بود که احساس کردم داره میوفته. سریع دستامو دور کمرش حلقه کردم و به سمت خودم برش گردوندم...


romangram.com | @romangram_com