#سنگ_قلب_مغرور_پارت_59
ـ چــــــــــشم! میشه به من تا غروب مرخصی بدین.ممنون میشم. می خوام عزیز جونو ..... امم ... یعنی مادربزرگ دوستمو برای چکاب ببرم بیمارستان. حالا فهمیدید آقای مهندس؟
اومد نزدیکم. وااااااای جان من نیا. من همینطوری که میینمت نزدیکه پس بیافتم چه برسه که بیای کنارم. رسما فاتحم خوندس نیــــــا.............
دقیقا روبروم ایستاد. خیلی راحت زل زد به چشمام. طاقت این نگاه نافذو سرد رو نداشتم. این نگاه سرما به تنم می انداخت. تو ترجمه این چشمها مونده بودم.
سرمو پایین انداختم و با سوییچ ماشین بازی میکردم.
ـ سرتوبگیر بالا و نگام کن.
جان منو توروخدا....نکن اینکاروبامن... بابا من به کی بگم نمیتونم خدا....
با لحن آرومتری ولی همچنان سردو جدی گفت:
ـ مشکل شنوایی داری؟ گفتم سرتو بگیر بالا و نگام کن.
با بدبختی سرمو بالا گرفتم. اما جرات مستقیم نگاه کردنشو نداشتم. نگاهم بین صورتش و سینه ی عضلانیش می چرخید.
با کلافگی گفتم:
ـ بهم مرخصی میدید؟ خواهش میکنم باید تا نیم ساعت دیگه برم دنبالشون.
بیشتر بهم نزدیک شد.صورتش به اندازه ی یه وجب باهام فاصله داشت.
این همه نزدیکی کلافم کرده بود........
romangram.com | @romangram_com