#سنگ_قلب_مغرور_پارت_47
بدون هیچ حرفی برگشتم . میخواستم از اونجا برم. الان دلم می خواست نفس بکشم.
تند رفته بودم.............
باید برم..................
هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که با شدت به عقب بر گشتم. دستشو روی بازوم محکم فشار داد و محکم کوبوندم به دیوار کنار در.
سرشو نزدیکتر آورد و از لای دندوناییکه از فرط عصبانیت به هم چسبیده بود ،به هم غرید:
ـ کجا کوچولو؟ نمیشه هر حرفی از دهنت بیرون میاد و بزنی و راهتو بگیری بری. مگه مرخصی نمی خواستی؟پس چرا داری در میری؟
نمیدونم با چه جراتی جوابشو دادم:
ـ من در نمیرم.
فشار روی بازوم دو برابر شد .اونقدردرد گرفت که چشمهام از درد بسته شدند و صورتم جمع شد.
ـ آی بازومو ول کن. دیوونه...........
ـ هه... دیوونه........... هنوز دیوونه بازیامو ندیدی دلقک جون..
ـ بازومو ول کن. خردش کردی........
ـ آره خردش میکنم تا بهت بفهمونم باید جلوی زبونتوبگیری تا هر چی که تو ذهنته رو به زبونت نیاری .به چه جراتی اون حرفارو بهم زدی؟ تو کی هستی که با من اینطور صحبت میکنی؟ کی هستی که صداتو برای من بالا میری؟
romangram.com | @romangram_com